۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

خونه ای که من زنشم




داره از سر تا پای ِ خونه مون کثیفی و آت و آشغال بالا می ره و من حوصله ندارم از جام جُم بخورم تا یه ذره این خونه رو از وضعیتی که " شتر با بارش توش گم می شه " در بیارم!
از اول هم همینطور بودم، اصلن همه ش تقصیر ِ بابام بود، مامانم طفلی خیلی سعی کرد که من ُ یه آدم ِ درست درمون بار بیاره که حداقل از پس ِ کارای شخصی ِ خودش بر بیاد اما بابا نمی زاشت، یعنی تا می شنید مثلن مامان می گه شادی اون استکان ِ چای ِ بابا رُ بیار بشور، بابام با اخم و تخم بلند می شد، - قبل از اینکه من این جمله رُ هضم کنم - و استکانش رُ می شست و بعدش به مامان می گفت هزار بار گفتم به دخترم کار نگو، تا وقتی خونه ی باباش ِ نمی خوام دست به سیاه سفید بزنه، بعدن می ره خونه خودش هر کاری می خواد بکنه
و مامانم می گفت این دختر بزرگ شده دیگه، نباید یاد بگیره که حداقل تخت ِ خواب ِ خودش ُ چه طوری مرتب کنه؟
و من هم بی درد روی ِ مبل تک نفره ای که انگاری اسم ِ منُ روش نوشته بودن می شستم یه وره و پاهام ُ از دسته هاش اویزون می کردم ُ یا با تلفن حرف می زدم یا آهنگ گوش می دادم یا گِیم بازی می کردم و ته دلمم قند آب می شد
نمیدونم حالا از اولی که نطفه م بسته شده انقدر تنبل بودم یا به خاطر طرز ِ تربیتمه، هر چی هست الان مثل ِ خر توی ِ گل گیر کردم ُ گاهی به خودم می گم اگه بچه دار شم، مثه خودم بزرگش نمی کنم! که به سن ِ من رسید از تنبلیش به خشم بیاد!
از تمام ِ کارهای ِ خونه متنفرم، از ظرف شستن بگیر تا گردگیری، از مرتب کردن تا لباس شستن
هرچی که مربوط به انجام ِ امور ِ خونه ست برای ِ من مثله کوه کندن می مونه
بعضی وقتها به خودم می گم اگه امیر نبود، یا یکی غیر از امیر بود من باید چه می کردم؟ خب که البته شانس بهم رو کرده که با یه نفری ازدواج کردم که از بچه گیش تنها بزرگ شده و خودش خودشُ راه برده و انقدر وسواس داره که حتا از یه تار ِ مو روی ِ قالی نمی گذره!
بعضی وقتا که دیگه خون ِ ش به جوش میاد بهم می گه، من دلم برای ِ تو نمی سوزه که خونه رُ تمیز می کنم، دلم برای ِ خودم می سوزه که تو همچین جایی زنده گی کنم
خب، با همه ی اینها، من گاهی وقتی مثلن روی ِ مبل لم دادم ُ دارم کتاب می خونم و می بینم امیر جاروبرقی به دست گرفته و میاد ُ زیر پای ِ من ُ جارو می کشه، خیلی خجالت می کشم، معذب می شم، هی خودم ُ به ندیدن و نشنیدن و بی عاری می زنم و ته دلم خودم ُ سرزنش می کنم ُ صورتمُ بیشتر پشت کتابی که می خونم مخفی می کنم!
ترجیح می دم صبحای ِ جمعه که من خوابیدم، تمام ِ این کارها رُ امیر انجام بده!
تنها کاری که روی ِ دوش ِ امیر نیست، ظرف شستن ِ - به غیر از غذا پختن -! و البته که خودم دیگه بهش این اجازه رُ ندادم،  نه از روی ِ دلسوزی، به خاطر اینکه یه موقع روی ِ ظرفامون خط نیوفته اونطوری که اون می سابه همه چیو!
ظرفهای ِ کثیفم که قربونش بشم، می زارمش توی ِ ماشین ظرفشویی و چیزی هم که می مونه، تا مدتها همینجوری توی ِ سینک به آدم دهن کجی می کنه!
اوایل غذا می پختم، خب راستش غذا پختن تنها کاریه که دوست می دارم، اما از وقتی که کارش طوری شده که برای ِ وعده ی غذایی خونه نیست، این یه کار رُ هم انجام نمی دم!
خودمم که یه نفر آدم، می تونم با هزارتا هله هوله سیر شم و انقدر به این روند عادت کردم که روز به روز میاد می بینم غیر از آب هیچی نخوردم و احساس گشنه گی هم ندارم!
مامان می گه همه ش از تنبلی ِ وگرنه آدم ِ سالم مگه می شه گشنه ش نشه؟! و بعدش هم اضافه می کنه که همه ی اینا تقصیر ِ باباته!
هرچی هست، این وضع گاهی رغت انگیزه، شاید اگه شهر ِ خودمون بودم ُ می افتادم تو دوره های ِ مهمونی و مهمون داری، یه تکونی به خودم می دادم، اما اینجا ماه به ماه، سال به سال کسی در ِ خونه مون رُ هم نمی زنه!
دو سه روز پیش،وقتی امیر خونه نبود یه آقایی اومد آبگرم کن ِ خونه که توی ِ آشپزخونه ست رُ تعمیر کنه، به لطف ِ امیر همه جا مرتب بود اما داخل ِ سینک پر از ظرف ِ کثیف! بعد از رفتن ِ آقاهه - و این بین که امیر خودش ُ رسونده بود - کلی غر زد سرم که حداقل ظرفها رُ می شستی؟! مرد ِ با خودش فکر نمی کنه این خونه زن نداره که آشپزخونه شون این مدلیه؟
تنها جواب ِ من بهش این بود که اون مرد ِ ما رُ از کجا می شناسه؟!!
بعدش هم اومدم نشستم به نقاشی کشیدن ُ امیر خودش ظرفا رُ شست و هی غر زد و من طبق ِ معمول هندزفری رُ فرو کردم توی ِ گوشم ُ به کار ِ خودم ادامه دادم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر