۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

رسیدی تو به داد ِ من




این شخصیتی که من الان دارم، به خاطر ِ کنار ِ امیر قرار گرفتنه!
امیر، دونسته یا ندونسته کاری کرده که من خیلی مستقل تر باشم بر خلاف ِ زمانی که  خونه ی بابا بودم، البته اون ها تقصیر کار نبودن، پدر و مادریشون باعث می شده که خیلی از زمان ها، بدون ِ اینکه احتیاجی باشه دست ِ من ُ بگیرن و از راه ها ردم کنن و هِی و هِی دلواپس و نگرانم باشن!
کاری که حتا الان هم می کنن و در خیالشون من همون دختر ِ کوچیک ِ بی پروایی هستم که همیشه احتیاج به کمک داشته و بیشتر ِ جر و بحث ِ من باهاشون سر ِ همین موضوعه
روز ِ اولی که ما با هم ازدواج کردیم، اولین حرفی که امیر به من زد این بود که هیچوقت ازش نپرسم که چی بپوشم؟ کجا برم؟ با کی بگردم؟ چه طوری رفتار کنم؟ و و و ، چون من بیست سالمه و به اون سنی رسیدم که تمام ِ این ها رُ خودم تشخیص بدم و نیازی نباشه از کسی بابتشون سوال بپرسم!
و گفت هر چی که توی ِ گذشته ی ما دوتا اتفاق افتاده، مربوط به گذشته ست، تمام ِ این ها رُ، پشت ِ یه دری جا می زاریم و زنده گی رُ از الان و این لحظه شروع می کنیم بدون ِ اینکه به خاطرات ِ بدی که ممکنه اتفاق افتاده باشه نگاه کنیم!
امیر، دونسته یا ندونسته، از من آدمی ساخته که بدون ِ کمک گرفتن از دیگران - گاهن - روی ِ پای ِ خودش بایسته!
مثل ِ دختر بچه ای که سوار ِ دوچرخه شده و خیال می کنه پدرش از پشت دوچرخه رُ گرفته و اون با خیال ِ راحت پا می زنه و وقتی بر می گرده، می بینه از دور داره نگاهش می کنه!
و همیشه ی خدا، من، هر کاری که خواستم انجام بدم، پا به پام اومده. مثلن؟
مثلن اینکه من می گم دلم می خواد نقاشی بکشم و اون تمام ِ وسایل ِ مورد ِ نیازم رُ می گیره، اما هیچوقت بعد از تموم شدن ِ کارم، بهم نگفته به به چه کار ِ خوبی از آب درومده و صد البته هرگز هم نکوبونده توی ِ سرم که این همه گفتی می خوام نقاشی بکشم آخرش این شد؟!
یا اینکه هر " کله خری " که بخوام انجام بدم باهام همراه می شه، چون می گه دلم می خواد اگه هر کاری انجام می دی کنار ِ خودم باشه تا اینکه از ترس ِ فهمیدن ِ من، کاری انجام بدی که بعدش برای ِ خودت بد بشه!
یک جورهایی همیشه در کناره ایستاده، شاید من گاهن خیال کنم که نمی تونم بهش تکیه کنم، اما می دونم که هست و همین بودن به من قوت ِ قلب می ده
شاید یکی از دلایل ِ اینکه من خودم رُ یک زن ِ متاهل تصور نمی کنم، همین رفتارها باشه، که خوب یا بد، این زنده گی ِ مشترک رُ تشکیل داده که ما دو تا بیشتر مثل ِ دو هم خونه، دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر!
ممکنه گاهی وقتا به زوج های ِ جوونی که دوستمون هستن حسودی کنم، اینکه جلوی ِ ما کلی از خودشون به قول معروف " عشق در می کنن " و هی " عزیز ِ دلم " ، " عشقم " ، " فلانی جونم " هم دیگه رُ صدا می کنن - کاری که هیچوقت من و امیر انجامش ندادیم - و نهایتش اینه که من به امیر بگم " امیر جان " و او هم من ُ " خانوم " صدا کنه، اما با همه ی این تفاسیر، زنده گی ِ ما چیزی داره که خیلی برای ِ من خوشاینده! یک جور ارتباط ِ مسالمت آمیز و با کم ترین تنشی توش!
و صد البته که ما هم گاهی اوقات شده که با هم بحثمون بشه، اما هیچوقت نشده که این بحث ادامه پیدا کنه، چون زودی این مسائل رُ که خیلی پیش ِ پا افتاده ست فراموش می کنیم
امیر، کسی ِ که شخصیت ِ من رُ کامل کرده و من همیشه، نه به عنوان ِ همسرش، که به عنوان ِ یه دوست و همراه ازش متشکرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر