من همیشه آدم ِ با محبتی بودم و خصلتم عشق ورزیدن و عاشق بودن
ِ
اینکه همیشه به تمام ِ آدم ها محبت داشته باشم و دوستشون بدارم
مگر اینکه خلافش بهم ثابت بشه
بارها و بارها هم پیش اومده به خاطر ِ وجود ِ این " عشق
" بسیار ضربه خوردم و گاهن موجب ِ پیش اومدن ِ سوء تفاهم شدم!
همیشه در وجود ِ من آدمی بوده که هرگز آروم و قرار نداشته و
در پی ِ وجود ِ کسی به نام ِ " من " ِ واقعی می گشته و به خاطر ِ پیدا کردنش
خیلی از این شاخه به اون شاخه پریده و توی ِ هر سوراخی سرک کشیده تا نشونه ای - هر
چند کوچک - پیدا کنه
بارها خواستم اینی که هستم نباشم اما دیدم نمی شه، نمی تونم
مخفی کنم یک تکه از وجودم رُ و سرکوبش کنم و بهش بها ندم چون باعث ِ به هم ریختن ِ
خودم شده و بیش از اونی که هستم سردر گمم کرده!
حالا اما، حتا فکر کردن به کاری که در شُرف انجام گرفتنه، بهم
یه آرامش ِ خاصی داده که با هیچ چیزی نمی خوام عوضش کنم و صد البته وجود ِ یک انسان
ِ خیلی ارزشمند کنارم بر این آرامش افزوده و من خیال می کنم می تونم تمام ِ این احساسات
ِ قلبیم رُ در جایی که - بهترین جاست - خرج کنم بی ترس از برداشت های ِ گاهن اشتباه
و سوء تعابیر ِ دیگران
می تونم بدون ِ ترس عشق بورزم و محبت کنم و در کنارش به آرامشی
که دنبالش می گشتم برسم
می تونم انسانیت رُ، خدا رُ - خدای ِ خودم نه چیزی که هست و
می گن - و زنده گی ِ واقعی رُ پیدا کنم
شاید، رسالت ِ وجودی ِ همچون " منی " در این کار باشه
امیدوارم و خواهان ِ به دست آوردنش
ای کاش، این، " آبی " باشه بر روی ِ " آتشی
" که وجودم رُ می سوزونه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر