۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

راه نجات من از این بی داد...




برنامه های زیادی دارم توی ِ ذهنم که می دونم هیچکدوم عملی نمی شه چون من تنبل تر از اونی هستم که حتا خیال کنم!
این روزهای من شده فقط و فقط گند زدن به همه چی... ینی اگه خواستم چیزی ُ درست کنم، بیشتر کمک کردم به خراب کردنش و اگه کلن چنین تصمیمی نداشتم، ویرون کردم همه چیز رُ
نمی دونم چرا اینطور غرق شدم توی ِ خودم... دلیل زیاد دارم اما همه شون به نظر خنده دار و احمقانه می رسه
تا زمانی که یادم میاد، آدم صبوری بودم... شاید هم از بس دیگران این مهر ُ توی ِ پیشونی ِ من کوبوندن، چنین احساسی بهم دست داده بود که من صبورم، خیلی صبورم و همیشه همین صحبت جلوگیری می کرد از داد و فغان کردن... چون نباید لبریز می شدم و انقدر این تکرار شده بود برای ِ خودم و زمزمه شده بود توی ِ گوشم که جزوی از من بود دیگه
اما این روزها، این صبر به پایان رسیده و من حس می کنم که شکسته م... چیزی در من بوده که دیگه نیست... ضعیف شدم، شکننده و با هر حرفی، هر حرکتی، هر نگاهی، هر... فرو می ریزم، و صدای ِ شکسته شدنم رو تنها خودم می شنوم و حس می کنم مثه پیره زنی خمیده شدم... نمی تونم درست تصمیم بگیرم، نمی تونم فکر کنم، نمی تونم حتا بنویسم و این از همه آزار دهنده تره... چون سابق بر این، با نوشتن کمی خودم ُ تخلیه می کردم و حالا این باری شده اضافه بر بارهای دیگه...
نمی خوام ناله کنم، نمی خوام کولی بازی در بیارم، نمی خوام بگم آخ و واخ که من چه بدبختی ام، نمی خوام هیچ کدوم از اینا رو بگم، اما به شدت احساس ِ خسته گی می کنم.... به شدت احساس می کنم که کم آوردم و توی ِ یه سکون، توی ِ بی حسی غرق شدم و تمام تنم، روحم و وجودم کرخت شده...
من دنبال شادی نمی گردم، دنبال ِ دلیلی برای ِ خوشحالی چون گشتم و دیدم فایده نداره جز اینکه خودم بخوام شاد باشم... خودم بخوام خوشحال باشم و برای ِ این تلاش کنم... اما با دلیل، بی دلیل، من غمگینم و اینو احساس می کنم
می دونم الان خیلی ها می خوان بگن اینها باعث می شه بیشتر غمگین باشم، این گفتن، این تلقین کردن به خود اما اینها تلقین نیست، اینها باور نیست، اینها چیزیه که من در خودم احساس می کنم و چه کسی بهتر از خود ِ ادم، خودش رو، روحیاتش رُ می شناسه؟!
می دونم می تونم ساعتها، روزها، یه گوشه بشینم و گذر ِ عمر رُ تماشا کنم اما این چیزی نیست که می خوام... می خوام بلند شم، بلند شم و حرکت کنم رو به جلو حتا اگه چیزی چشم به راه و منتظرم نباشه
اما نا ندارم... خسته ام... روز و شبم قاطی شده با هم و می ترسم اینطور اگه پیش بره خیلی چیزهایی که با سختی و زحمت به دست آوردم، از دستم بره مفت و مجانی...
هر بار خواستم بلند شم، اتفاقاتی افتاده که منو بیشتر به نشستن، به سِر بودن تشویق کرده و من انگار با آغوش باز به استقبالش رفتم
این شده زنده گی ِ من... صبح خوابیدن و عصر بیدار شدن و چای خوردن و سیگار کشیدن.... و به وقت ِ اومدن ِ امیر، نقش ِ یک همسر ِ خوب رُ بازی کردن و نقاب به چهره زدن تا از پس ِ اون، بی انگیزه گی ِ من دیده نشه
اما می ترسم این نقاب امروز و فردا از چهره م بیفته و منی غمین و پریشون، منی سردرگم و آشفته به روشنی روز به چشم بیاد
خودم ُ گم کردم... گم و گور شدم در هزارتوی ِ زنده گی... هزارتوی ِ افکار ِ مزاحم و بیمارم...

کجای ِ زنده گی راه رُ اشتباه رفتم که اینطور به بی راهه دارم کشیده می شم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر