۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

حالیا چشم ِ جهانی نگران ِ من ُ توست




توی ِ سالن ِ راه آهن منتظر بودم تا از راه برسه
یه گوشه، چمدونم ُ تکیه داده بودم به ستون و نشسته بودم روش ُ به آدمایی که به عجله از کنارم می گذشتن نگاه می کردم
یک ربع بیشتر به حرکت ِ قطار نمونده بود و من خیره به اطرافم گویی زمان رُ از دست داده بودم
چشمم بهش افتاد، یک کت شلوار ِ طوسی تنش بود و یک کیف ِ مشکی، و با دلواپسی نگاه می کرد به دور تا دور ِ سالن تا پیدام کنه، خودم ُ کشیدم پشت ِ ستون تا بتونم سیر نگاهش کنم، و توی ِ دلم قربون صدقه ش برم و دلم غنج بره از دیدنش
دلم می خواست زمان یک لحظه بایسته و من بتونم آروم از پشت ِ سر خودم ُ بهش برسونم ُ دستم ُ روی چشماش بذارم و از لمس ِ بودنش جون ِ تازه ای برای ِ زنده گی بگیرم
حرکاتش ُ زیر ِ نظر داشتم که آروم آروم داشت پشت ِ پرده ای از اشک، می لرزید
ایستاد و با ناامیدی به ساعتش نگاه کرد به خیال ِ اینکه دیر رسیده و من رفتم.
قلبم فشرده شد وقتی حرکت ِ لبهاش ُ دیدم که از ته دل آه کشید و به درهای ِ کنترل ِ بلیط خیره شد و آروم آروم عقب رفت
صداش کردم: بابا
میون ِ هیاهوی ِ آدم ها، صدا به گوشش نمی رسید
ترسیدم، از اینکه بره و نبینتم... از اینکه نتونم بغلش کنم، بلند داد زدم: بابا، بابا
با یه لبخند چشم گردوند تا مسیر ِ صدا رُ پیدا کنه، مثه دختر بچه ها دوئیدم به سمتش ُ دستم ُ دور ِ گردنش حلقه کردم ُ محکم بغلش کردم

پدر... چه تکیه گاه ِ محکم ُ امنی برای ِ دخترشه... کاش این آغوش ِ آرامش بخش همیشه به روی ِ من باز باشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر