۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

در دل شب تار



مهر شده است از نو، مهری بی مهر!
و دوباره انگار زنده گی برای من باید به حرکت درآمده باشد و سوال اینجاست که آیا واقعن به حرکت آمده؟
نمی دانم!
زنده گی را گذاشته ام که بگذرد از برای ِ خودش... تا به کی غصه خوردن؟ تا به کی دویدن و نرسیدن؟ تا به کی سعی کردن برای ِ دو دستی چسبیدن و کنترل کردن وضعیت؟
من توان ندارم، تحمل ندارم، من شادی، دخترک یکی یکدانه ی پدرم هستم که همیشه طول ِ مسیری را که طی می کردم، پاک می کرد از هر پستی بلندی، از هر سنگ و کلوخی تا من متوجه نشوم که زنده گی چه جاده ی غیر قابل پیشبینی ست
این خوب نیست، نبود، گاهی احتیاج داشتم به اینکه پایم زخمی شود، بیفتم و از نو بلند شوم، گریه کنم از آسیب ها و دست ِ خودم اشکهایم را پاک کند ولی به افتادن هم نرسیدم چه برسد به زخمی شدن!
حالا هر روز، چیزی می بینم که تا به حال پرده هایی که جلوی ِ چشمانم بود، مجال ِ دیدن، لمس کردن و درک کردن نمی داده است به من... حالا هر روز، فکر می کنم، زنده گی اینطور است؟ انقدر غیر قابل پیش بینی؟ انقدر عجیب؟
من کجای ِ این خواب ِ بلند ِ زمستانی چشمانم را باز کردم که اینطور ندیده نگاه می کنم به اطرافم؟
زنده گی... خوش باش... رهایت کردم.... مرا با خود ببر به هر آنجایی که دوست می داری!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر