۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

بیا برای ِ هم کمی دعا کنیم...



از محضر که بیرون آمدیم، با امیر نیم ساعتی خیابان ها را بالا و پایین کردیم و بعدش که مرا رساند جلوی ِ خانه مان، برگشت یزد
دوست می داشتم بیشتر با هم باشیم، اما بایستی می رفت. وعده گذاشت که آخر ِ هفته بر می گردد...
چهارشنبه روزی رسید تهران و با بابا رفتیم دنبالش... بار ِ اولی بود که به عنوان ِ داماد ِ خانواده، وارد ِ خانه مان می شد، دست و پایش را گم کرده بود و خجالت زده به نظر می رسید، هرچه هم می گفتم عزیز ِ من، خیال کن خانه ی خودتان است، باز هم معذب بود
سمیرا - دختر ِ یکی از اقوام - و حسن دو سالی می شد ازدواج کرده بودند. با سمیرا بسیار صمیمی بودیم و خاطرات ِ مشترک ِ قشنگ ِ زیادی داشتیم، حسن را هم دوست می داشتم، مثل ِ برادر ِ بزرگتری که هیچوقت نداشتم، وقتی شنیدند امیر آمده است، عصری جلوی ِ در ِ خانه مان بودند. گفتند برویم گردش. بار ِ اول بود که امیر را می دیدند، حسن چنان امیر را در آغوش گرفت که انگار رفیق ِ چندین و چند ساله هستند
تا شب ما را با ماشین توی ِ خیابان ها گرداند و هی لطیفه تعریف کرد ُ خاطره و داستان تا سر آخر یخ ِ امیر باز شد و کم کم از آن حالت ِ معذب بودن و خجالت کشیدن در آمد، اصلن برای ِ همین آمده بودند، که با امیر طوری رفتار کنند که باور کند جزوی از خانواده شده است.سر آخر هم شام مهمانمان کردند و برمان گرداندند خانه
حرفی نداشتم برای ِ تشکر کردن و تنها یک لبخند ِ با محبت به روی ِ صورتم آوردم و گفتم ممنونم
چند ماه بعدش هم نقل ِ مکان کردم به یزد... فاصله و دوری و درگیر ِ زنده گی ِ مشترک شدن، مجال ِ کمی می داد که مثل ِ گذشته از احوالات ِ چه آنها و چه باقی ِ فامیل با خبر باشم
یک سال بعدش شنیدم حسن بیمار شده است، اول فکر نمی کردم خیلی مهم باشد اما چند باری که زنگ زدم و جویای ِ احوالش شدم شنیدم دکترها تشخیص قطعی نمی دهند، یکی می گفت تومور است دیگری می گفت سرطان... هرچه بود تحت ِ شیمی درمانی قرار گرفت.. بعدش هم که دیدمش، از آن حسنی که می شناختم زمین تا آسمان فرق کرده بود... نصف ِ صورتش بی حس بود و موهایش ریخته بود، قلبم فشرده شد از دیدنش توی ِ این حالت... و تنها کاری که از دستم بر می آمد دعا کردن برای ِ سلامتی اش بود
آخرین باری که دیدمش پارسال تابستان بود. برای ِ جشن ِ عروسی ئی رفته بودم تهران و قرار شد بروم خانه شان تا همراه ِ هم شویم
باز هم تکیده تر از قبل بود، بینایی اش کمی مختل شده بود و تعادل ِ درست حسابی نداشت در راه رفتن. بغضم گرفت، به بهانه ی شستن ِ دست و رویم، پشت ِ در ِ دستشویی نشستم ُ آرام گریه کردم... چه طور می شد، آدمی طی دو سال انقدر تغییر کند؟ آن هم یک جوان ِ سی ساله؟ یک تومور ِ لعنتی باعث ِ تمام ِ اینها شده بود؟
سه ماه بعدش با خبر شدم که فوت شده است... به همین ساده گی... چشمانش را بسته بود تا قد کشیدن ِ تنها پسرش را نبیند... چشمانش را بسته بود تا در غم و شادی، تا آخر ِ عمر کنار ِ همسرش نماند... چشمانش را بسته بود!
تا روزها و روزها کارم فقط گریه بود، آنقدر که چشمانم همیشه پف کرده به نظر می رسید... خیال کنم بعد از آن بود که به راستی متوجه شده م زنده گی چه قـــــدر می تواند پوچ و بیهوده باشد... گویی تمام ِ زنده گی فقط به تار ِ مویی بند است که هر آن ممکن است بریده شود...
چند هفته پیش تر که تهران بودم، رفتم خانه شان... پسرش حالا سه ساله ست، دستم را گرفت و با عمه عمه گفتن هایش دلم را آب کرد، هر چند همیشه از عمه بودن بیزار می بودم، اما او فرق می کند... تمام ساعتی که آنجا بودم با هم بازی کردیم و موقع رفتن گوشه ی مانتویم را گرفته بود و می خواست که بمانم
تا خانه فقط گریه کردم... اشکم بند نمی آمد، یاد ِ حرف ِ سمیرا می افتادم، گفت من بدون ِ پدر بزرگ شدم، و بزرگترین آرزویم این بود که بهترین ها را برای ِ پسرم رقم بزنم، کمترینش بودن در یک خانواده ی خوشبخت... اما... حالا پسرم را ببین؟!!
پسرش را می بینم و گریه می کنم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر