۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

زنی نشسته اینجا، قصه می بافد...



نشستم به نوشتن.. به اینکه حال ِ این روزهایم چه گونه است.. به اینکه چرا اصلن به چنین حال و روزی افتاده ام... به اینکه روزهایم گندتر از دیروز می گذرد... به اینکه میل ِ نقاشی کشیدن دارم هر روز و به قول ِ پرهام فکری پشتشان نیست... به اینکه حساب ِ سیگار کشیدنم از دست رفته است... به اینکه چرا همه ش از بابا می گویم و یک کلام ننوشتم راجع به مامان... به اینکه دلم نمی خواهد سرنوشت ِ برادرم مثه عمویم شود... به اینکه آن سال عید پدربزرگ را جواب کردند، من چه کشیدم... به اینکه دلم برای ِ کوچه ی بچه گیهایم هیچ تنگ نشده است... به اینکه در آموزشگاه با بچه ها چه ها که نمی کشم... به اینکه دانشگاهم سر آخر چه می شود؟... به اینکه دلم می خواهد خودخواه باشم و مادر شوم... به اینکه چه شد عاشق ِ امیرم اینچنین... به اینکه از مرگ می ترسم... به اینکه زنده گی ام کمی هیجان احتیاج دارد... به اینکه چه قدر از دست ِ پردیس دل شکسته ام... به اینکه چه و چه و چه...
سر آخر، یک کنترل "آ" زدم و بعد بک اسپیس و تمام!
چه فرق می کند گفتن ِ تمام ِ این ها؟! من که همان منم و دیگران دیگر آنند... زنده گی هم... هِی... ما را می برد هر جایی که می خواهد....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر