بدیش اینه که عاشق
ِ نوشتن باشی اما دست و دلت بلرزه برای ِ نوشتن ِ احوالات ِ واقعی خودت چون هزارتا
انگ ِ داشته و نداشته بهت می خوره...
بدیش اینه که بدونی
حالت بده اما دلیلی براش پیدا نکنی یا اگه پیدا هم می کنی در بیان نگنجه... یه جور
حس که تنها و تنها باید جای ِ خودت باشی که بفهمی چی می گی...
بدیش اینه که دل شوره
گرفته باشی... توی ِ دلت پیچ بخوره از استرسی
که ندونی چیه و هیچ قرصی درمون ِ دردت نباشه...
بدیش اینه خیال کنی
بایستی تنها باشی اما همه دورت رو بگیرن و حالا که دوست می داری کسی کنارت باشه چون
بایستی فقط باشه هیچکسی پیدا نمی شه...
بدیش اینه می خندی هی
اما خنده ای که از گریه غم انگیز تر است و کنار ِ خودت گریه می کنی فقط، و کسی اشکات
رُ نمی بینه...
بدیش اینه... بدیش اینه
خودت هم حال ِ خودت رُ نمی فهمی چه برسه به بقیه... اصلن باقی وجود نداره... توی ِ
دنیایی به این بزرگی با میلیون ها جمعیت که روز به روزم می خوان بهش اضافه کنن تنها
و تنها خودت هستی و خودت و بدیش اینه که حالا این " خود " هم حالت رُ نمی
فهمه...
بدیش اینه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر