۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

آرزو کردن خر است!!




بدبختی این است که وقتی می نشینی فکر می کنی برای ِ خودت، هی مجبوری پشت ِ سر ِ هم آه های بلند بکشی و به مراتب این آه ها بلند تر و کشیده تر هم می شوند.. بعد می گویی یادت است می خواستی در بیست ساله گی فلان کار را بکنی؟ بعد می بینی پنج شش سالی هم گذشته ست از آن سن و تو هنوز ب ِ بسم الله را هم نگفته ای! اینها غصه دار است خب، هرکس بگوید نه و نیست و هنوز هم دیر نشده است یک مشت حرف ِ مفت تحویلت می دهد! بعله!
خب این آدم ِ دو پا که خودش یک نوع جانور است با همین آرزو و امیدها زنده ست دیگر، نیست؟! اصلن آرزو و امید داشتن چیست؟ والله بلله ما که هرچه دویدیم و دویدیم به چیزی که نرسیدیم! فقط فهمیدیم دو تا کلمه هست به اسم ِ امید و آرزو و با همین هی دل خودمان را صابون زدیم و گول مالیدیم سرمان را! به قول ِ یک بنده خدایی که می گفت ما در زنده گی ِ مان کلی آرزو داشتیم اما سر آخر فقط به آرزو کردن! رسیدیم!
سنمان دیگر رسیده است به سن خر ِ فلان کسک، هنوز هم با همین ها خودمان را گول می زنیم! به بچه ها هم هی می گوییم در آینده می خواهید چه کاره شوید؟ این یعنی همان آرزو، یک جور وعده ی سر خرمن دادن است گویی! خدا وکیلی چند نفر در جواب ِ سوالی که پرسیده شده است ازشان در بچه گی رسیده اند؟
من خودم تا دبیرستان هم که بودم - البته به جز آن سال ِ کذایی ِ انتخاب رشته - دوست می داشتم دکتر شوم، چه دکتری؟ دکتر زنان! حالا این را از کجایم درآوردم بماند. اما این را واقعن می خواستم. بعد در کنارش دلم می خواست مثل ِ دختر دومی - اسمش جو بود؟ جکی؟ - در کتاب ِ زنان ِ کوچک، یک ستونی جایی بود در روزنامه ای چیزی می نشستم برای ِ خودم می نوشتم.. یا مثل ِ آن زنه در کتاب نامه ای در بطری... اما نشد خب.. چه شد که نشد؟! نشد که بِشد!!
گاهی فکر می کنم نکند واقعن این قدیمی ها که فکر می کنیم افکارشان فسیل شده است، تمام ِ حرفهاشان - حتا خرافات - راست باشد؟!
مثلن دبستان که بودم یک همسایه ای داشتیم که پیرزن ِ خداتا ساله ای بود، می نشست دم ِ در ِ خانه شان، ما دختر پسرها را که توی ِ کوچه هفت سنگ و وسطی و کش بازی، بازی می کردیم را هی نصیحت می کرد. ما هم هی مسخره ش می کردیم بنده ی خدا را! یک بار گفت خیلی دنبال ِ آرزوهایتان ندوید، هر چه سمج بازی درآورید از دستتان در می رود..
بعد هی هرچه می شود یاد پانزده بیست سال ِ پیش و حرفش می افتم و می گویم راست می گفت ها!
مثلن من دوست می داشتم همیشه - بخندید اصلن، می گویم آرزوی ِ بزرگم بود - که وقتی ازدواج کردم لباس ِ عروس بپوشم با یک تور ِ بلند پشتش.. چه قدر دلم می خواست این را اما وقتش که رسید و پدر شوهرم به روی ِ خودش هیچ چیز نیاورد و دیدم امیر هم دست و بالش تنگ است گفتم گور ِ بابای ِ جشن ِ عروسی گرفتن اصلن، این ها بهانه ست، برویم سر ِ خانه زنده گی ِ مان - من گوه خوردم این حرف را آن زمان زدم! - و بعد هر بار، هر جشن ِ ازدواجی که دعوت می شویم ناخودآگاه با حسرت به عروس - به لباسش البته - نگاه می کنم!
بعد هم ردیف به ردیف هر آرزویی که داشتیم همینطوری به گاو رفته است! اما در عوضش این را هم بگویم، به چیزهایی که اصلن انتظارش را هم نداشتم رسیده م. مثلن؟ حوصله ی مثال زدن ندارم!
کاش یک برنامه ای چیزی بود این وسط، از همان اول که بچه به دنیا می آمد معلوم می شد چه آرزوهایی دارد و آن آرزوها می رفت در قعر ِ مغزش تا اصلن بهشان فکر نکند و یک هو برسد بهشان، خوب می شد ها! - جمله ی کلیشه ای ِ این دانشمندان دارند چه غلطی می کنند پس؟! -

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر