۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

حرف های ِ دلم در چاله چوله های ِ شهر دفن شد...




رفته بودیم خانه ی دختر عموی ِ پدرم سری بزنیم، روز جمعه ای بود و من هم تهران بودم و هی غر می زدم که چرا بلیط رفتن به یزد را همان روز نگرفتم و بی خود مانده ام و مامان و بابا که کلافه شده بودن از غر غر کردن هایم گفتند بلند شو برویم کرج خانه ی عمه ناهید. باز هم غر زدم که من بیایم آنجا چه کار؟ من چه صنمی دارم بیایم؟ من فرار کرده ام رفته ام یزد که از دست ِ همین فک و فامیل های ِ قوم ِ فلان شما خلاص شوم. بیایم آنجا هی بگویند شوهرت کجاست و چرا تنها آمده ای و موهایت چرا کوتاهست و شلوارت چرا تنگ است و دَرست تمام نشد بچه نیاوردی؟ ترمز بریده بودم همینطوری و هی گوز و شقیقه را به هم ربط می دادم و زده بودم به صحرای ِ کربلا... بابا ساکت بود و فقط نگاهم می کرد، همان نگاهش باعث شد که لالمونی بگیرم بلند شوم مثه بچه ی آدم لباس بپوشم و بروم همراهشان
توی ِ ماشین هم که نشستم، سریع هدفون را توی گوشم فرو کردم و از توی ِ آی پدم آهنگ گوش دادم- بعله من خیلی مایه دار می باشم و آی پد دارم. این را هم بگویم این وسط که برای تولدم بابا این تبلت را برایم خریده است دو میلیون و صد تومن و حالا شده است سه ملیون و سی صد تومن. فقط در عرض ِ یک ماه! یکی دو ماه دیگر صبر می کنم بعد می روم می فروشمش می زنم به بدنم! -
هی توی ِ راه هم دلم می آمد داخل ِ دهنم از راننده گی ِ بابا. خودش خیال می کند خیلی با احتیاط راننده گی می کند و اعتقاد دارد ماشین مثل ِ بچه ی آدم می ماند و باید حواست بهش باشد و مراقب باشی توی ِ این چاله - چاه - چوله های شهر نیفتی.. خب آخر پدر ِ من داری با سرعت صد و بیست تا می رانی بعد به ده متری دست انداز که می رسی ترمز می گیری چه وضع راننده گی ست آخر؟ این شد مراقبت از ماشین؟ دهن ِ فلان ِ ماشین و لاستیک هایش سرویس می شود اینطوری که، حالا ما که داخل ماشین هستیم به کنار!
بعد هم که رسیدیم آنجا و دلمان بیشتر گرفت از این غروب ِ لعنتی ِ جمعه و خانه ی سوت و کور ِ عمه و بوی ِ نا و غم..
یکی دو ساعت بعد هم برگشتیم. باز هم با همان وضع راننده گی، هدفون به گوش و جر خوردن ِ پرده ی گوش از صدای ِ بلند ِ موسیقی ِ وحشی.. بعد دیدم مامان هی دستش را تکان می دهد و فهمیدم می خواهد حرف بزند پس صدا را قطع کردم. گفت بابا با شماست. گفتم بله پدر من؟ گفت رفتی دکتر چه گفت؟ گفتم هیچ فقط قرص داد - دوست نداشتم توضیح بدهم که دکتر چه گفته است بهم، یک جور انگار تف ِ سر بالاست حرفهای دکتر که بخواهم به بابا بگویمشان - گفت یعنی چه که هیچ نگفت؟ فقط قرص داد؟ خب تو چه گفتی که او قرص داد؟ اصلن چرا رفتی؟ گفتم بی خوابم، کم خوابم، چشم هایم دیگر چپ شده است از نخوابیدن، قرص خواب داده ست بخورم. گفت این قرصها چیست اول جوانی می خوری؟ هزار بار گفتم به موقع بخواب، همین سگ را دیده ای هفت تا جان دارد؟ اما زود می میرد، چرا؟ به خاطر اینکه شب تا صبح مراقب است، بیدار است - دور از جان ما، از وقتی یادم می آید بابا همین مثال را می زد برایم به وقت عصبانیت موقع نخوابیدن های ِ شبانه -  گفتم آخر چه ربطی دارد، خوابم نمی برد اصلن، می خواهم بخوابم نمی توانم. گفت از بس نخوابیدی سیستم بدنت اینطور شده است دیگر، گفتم باز هم ربط ندارد. گفت من می گویم ربط دارد ینی دارد دیگر. اصلن می دانی چیست، تو از اول هیچ به حرف من گوش نمی دادی. من می گفتم ماست سفید است تو می گفتی سیاه، فکر کردی بدت را می خواهم؟ نگرانت هستم خب، بنشین مثل ِ بچه ی انسان فکر کن ببین تا به حال به کدام حرف من گوش داده ای؟ گریه ام گرفت، بغض ِ لعنتی ام سر باز کرده بود، با صدای ِ لرزان گفتم دکتر گفته است افسرده گی دارم، باز هم ربط به دُرست نخوابیدن دارد؟ من کی به حرفهای ِ شما گوش نداده ام؟ گفت کی به حرف من گوش داده ای؟ گفتم همان سال دوم دبیرستان که می خواستم رشته ی مورد علاقه ی خودم را انتخاب کنم شما اجازه ندادی، وگرنه من با سن 25 سال الان باید به فکر دکترا گرفتن می بودم نه اینکه تازه بروم کنار بچه های هفده ساله بنشینم برای لیسانس درس بخوانم، زنده گی من را هشت سال عقب انداختید، همین گوش دادن به حرف شماست دیگر... عصبانی شد، گفت که من برایت در زنده گی چیزی که کم نگذاشته ام، هر چه در توانم بود انجام دادم، می گفتی ف می بردمت فرحزاد، همه ی بچه های فامیل آرزوی زنده گی تو را و موقعیتت را داشتند، این است جواب ِ من؟! این عوض ِ تشکر کردنت است؟! همینطور حرف می زد و عصبانی بود و پایش را روی ِ گاز فشار می داد، دیگر چاله چوله ها برایش اهمیتی نداشت.. ترسیدم.. گفتم الان است که ما را و خودش را بفرستد با بلیط یک سره آن دنیا، اشکم خشک شده بود، سیخ نشسته بودم سر ِ جام و نمی توانستم از ترس تکان بخورم و بابا هم همینطوری حرف می زد و صدایش را بالا تر می برد. فقط توانستم یک تکانی به خودم بدهم خم شوم دستم را بگذارم روی شانه اش بگویم حق با شماست پدر من، حق با شماست حالا آهسته تر برانید لطفن...
من عاشق ِ بابا هستم، اما واقعن حرف همدیگر را نمی فهمیم.. هر کدام توی ِ دنیای ِ خودمان هستیم، با افکار و عقیده های متفاوت، با نظرات ِ مختلف.. این بد است.. این عدم تفاهم داشتن... این که نتوانستم درست حسابی حرف دلم را بهش بزنم تا انگشت ِ اتهام به سویم دراز نشود که نمک نشناس هستم... این بد است... من پدرم را دوست می دارم و نمی خواهم دلش بشکند و به اشتباه فکر کند جواب ِ همه ی محبت هایش این است که رو به رویش بایستم و بگویم چه کم گذاشته است و چه اشتباهاتی کرده است...
پدر مادرها خوب هستند.. پدر مادرها فقط بهترین ها را در زنده گی برای ِ فرزندانشان می خواهند.. اما گاهی همین محبت ِ زیاد باعث می شود به اشتباه، مسیر ِ زنده گی ِ بچه هاشان را صد و هشتاد درچه تغییر دهند... با همه ی اینها، من دستشان را می بوسم... با محبت می بوسم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر