۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

پدرها نباید هیچوقت بمیرند...




بابایم تا یادم می آید، همیشه ی خدا کار می کرد. چه آن زمانی که خانه مان بیرون از تهران بود و صبح ها ساعت ِ سه و نیم بیدار می شد تا کم کم آماده شود پدر بزرگم را اول ببرد سر ِ کار و بعد خودش ، و چه حالا که بازنشسته است اما بیشتر از پیش باز هم کار می کند - به قول خودش سگ دو می زند - و چه زمانی که اصلن منی نبود و او از کارخانه ی قند سازی بگیر تا نظافتچی بیمارستان و بعدها حسابدار ِ همان بیمارستان، همیشه مشغول بود
آن وقت ها که خانه مان بیرون از تهران بود، صبح ها که اصلن روحمان هم خبر دار نمی شد که کِی می رود، شب هم تا می رسید خانه می گرفت می خوابید. ما هم که نمی فهمیدیم کار کردن و جان کندن یعنی چه، هِی غر به جان مادرمان می زدیم که بابا چرا همه ش می خوابد؟ چرا با ما بازی نمی کند؟ چرا ما را یک جایی نمی برد بگرداند؟ چرا عمو همه ش زن و بچه ش را می برد ددر اما ما مانده ایم اینجا؟ چرا کوفت؟ چرا زهرمار؟ و مامان هم هرچه می گفت انگار یاسین به گوش خر می خواند! خب حالی ِ مان که نمی شد!
چند سال بعدش هم، یک موقعیت پیش آمد خانه مان را فروختیم و آمدیم تهران و خوشحال بودیم که یک مسافت دو ساعته کم شده است و سر جمع چهار ساعت بیشتر می توانیم پدرمان را ببینیم، خیال ِ خام بود... بابا همان چهار ساعت را اضافه تر کار می کرد، برای ِ چه؟ برای ِ من و برادرم.. برای ِ خانواده اش.. به قول ِ خودش که همیشه می گوید من که مریض نیستم این همه زحمت بکشم، من بیشتر از آنچه باید کار کرده م اما باز هم تلاش می کنم که فردا روزی که من و مادرتان سرمان را گذاشتیم زمین - دور از جانشان - زنده گی ِ شماها تامین باشد، و وای که من چه قدر غصه دار می شوم از شنیدن ِ همین یک حرف..
پدر ِ من، یکی یکی پله ها را طی کرده ست.. پدر ِ من از یک کارمند ِ جزء پیش پا افتاده که حرفش دو زار هم نمی ارزید رسید به مدیر ِ کل ِ فلان شرکتی که بعد از گذشت چند سال از بازنشسته گی اش ، هنوز وقتی کارمندانش بیرونی جایی می بیننش تا کمر خم می شوند به احترام! پدر ِ من چنین آدمی ست، کسی که تا توانسته به اندازه ی جیب ِ خودش به همه کمک کرده ست، تا توانسته دست ِ باقی را گرفته ست و البته که من و برادرم گاهی از این همه بخشش خونمان به جوش می آمد که بایستی سر در خانه مان بزنیم سازمان ِ امور ِ خیریه! و البته که نبایستی اینها اینجا بگویم که اجرش کم نشود اما چون من خر هستم و همه ی حرفهایم را می زنم، گفتم.. شما هم که پدر مرا نمی شناسید! اجرش دو برابر با خدا اصلن
من زحمت کشیدن ِ پدرم را به چشم دیده ام.. من معنی یک قِران یک قِران روی ِ هم گذاشتن را چشیده ام.. من با افتخار می توانم سرم را بالا بگیرم بگویم با نان ِ حلال بزرگ شده ام.. من با افتخار اسم ِ پدرم را می برم... با افتخار می گویم من دختر ِ فلان پدری هستم... بله من به همه ی اینها افتخار می کنم... اما من الان در موقعیتی هستم که به خودم افتخار نمی کنم.. من الان به خودم که نگاه می کنم می بینم چیزی ندارم که پدرم هم همانطور مثل ِ من سرش را بالا بگیرد بگوید دختر من مثلن دکتر ِ این مملکت است، خانم مهندس است، فیلان است، بیسار است، درد است، کوفت است! من خودم نمی دانم چه دارم؟ درسم را که بعد از چهار سال خواندن و رفتن و آمدن و شهریه دادن و زمان هدر کردن، به خاطر ِ یک درس دو سه واحدی و امتحان دادن های پشت سر هم، خسته شدم رفتم انصراف دادم و بعد از سه چهار سال هنوز هم نرفته ام حداقل یک برگه ای چیزی بگیرم بگویم این درسها را پاس کرده ام برای ِ این دانشگاهم.. من حالم از دانشگاه ِ سابقم به هم می خورد.. من ریخت ِ رئیس و فیلان ِ آنجا را که می بنیم می خواهم رویشان بالا بیاورم.. من وارد ِ آن ساختمان که می شوم، عمر ِ هدر رفته ام جلوی ِ چشمم می آید...!
بگذریم... از پدرم می گفتم... پدر ِ من این روزها دارد پیر می شود - حتا گفتنش هم حالم را بد می کند، حتا به زبان آوردنش - اما واقعیت است.. دارد پیر می شود.. من این را بهتر می فهمم، نه اینکه خیلی باهوش باشم نه، به خاطر اینکه دور هستم، به خاطر اینکه هر دو سه ماهی یک بار که بهشان سر می زنم می بینم مویش سفید تر و کم پشت تر شده است.. می بینم دستش موقع غذا خوردن می لرزد.. می بینم از پله ها به سختی بالا پایین می رود.. می بینم زود جوش می آورد.. می بینم ته چشمانش همیشه انگار نمناک است.. مژه هایش ریخته ست.. صورتش بی طراوت است... بعد من گریه ام می گیرد، من عصبانی می شوم، من از پیر شدن پدرم عصبانی می شوم و به پر و پایش می پیچم بیشتر... من کفری می شوم از روال ِ طبیعت و همه ش را همان دو سه روزی که پیشش هستم، سر ِ خودش خالی می کنم... من می ترسم که نباشد، می میرم که نباشد اما می دانم که اگر نباشد هم نمی میرم چون زنده گی اینطور است... اما من نمی خواهم پدرم بمیرد... من هر بار که پدرم را می بینم، تا صبح خواب به چشمم نمی آید از ترس اینکه یک روزی بیدار شوم با صدای تلفن و خبر بدی بشنوم... من می ترسم... من از مرگ عزیزانم می ترسم... من از گذشتن ِ زمان می ترسم... من وقتی می روم تهران، تا صبح صد بار آرام می روم بالای ِ سر ِ پدرم ببینم نفس می کشد! من وقتی می شنوم که قلبش درد گرفته است و به غش و ضعف افتاده ست و بعد هم پی دکتر رفتن را نمی گیرد، داد می کشم سرش، می گویم به فکر خودش نیست، به فکر سلامتی خودش نیست - نمی گویم به فکر ما نیست، نمی گویم به فکر من نیست - و وقتی می شنوم که می گوید عمر دست ِ خداست دلم می خواهد بالا بیاورم، دلم می خواهد سرم را بکوبانم به دیوار تا مغزم بیرون بیاید.. اما نمی کوبم، بالا نمی آورم و فقط داد می زنم... فکر می کنم نباید زنده گی اینطور باشد... یک جای ِ این زنده گی همیشه می لنگد...
پدرها نباید هیچوقت بمیرند... پدرها همه ی دنیای ِ دخترشانند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر