من نمی دانم چرا امروز
فقط بدبیاری آوردم.. آن از سر ِ صبح که با صدای ِ نمی دانم منشی کجای ِ دانشگاه از
خواب بیدار شدم که از من دعوت به عمل آوردند! بروم قسمت مشاوره ی
دانشگاه با من صحبت کنند! و انقدر خواب آلود بودم - با آنکه لنگ ِ ظهر بود - که نفهمیدم
گفت اصلن چه روزی بیایم... بعد هم یادم بیاید که چه روزی بیایم، بروم آنجا هم که بنشینم،
به یه ور - چه بسا دو ور - هم نیست که چه می گویند! حتمن می خواهند بگویند چرا درس
نمی خوانی و اصلن هدفت از درس خواندن چیست و مشکل داری - درد ِ مشکل داری! - و چه و
چه و چه.. اینها هیچ برایم اهمیتی ندارد که می خواهند چه بگویند چون فقط خودم می دانم
دردم چیست و درمانش هم دست ِ خودم است. بعدش هم که تا دم ِ رفتن به سر ِ کار هی با
خودم می گفتم بروم؟ نروم؟ بروم؟ نروم؟ و سر آخر بروم حرف ِ آخرم شد و قبلش رفتم یک
دوش گرفتم تا حداقل کمی سر حال بیایم و بعدش هم سوار ِ این ماشین ِ درب ِ داغانمان
شدم - نمی دانم چرا ماشینمان مرا یاد ِ شعر ِ ماشین ِ مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی!
می اندازد! - بعد هم که، همان نزدیک های ِ
خانه مان رسیدم به یک بریده گی و بایستی می پیچیدم و اصلن نفهمیدم چه شد چه نشد که
موقع پیچیدن ماشینم یک دور، دور ِ خودش چرخید! و خدا رحم کرد که توانستم کنترلش کنم
و از این سمت ِ بلوار شوت نشدم آن سمتش! همه ی این پیچ در پیچ خوردن ها، دو سه ثانیه
هم بیشتر طول نکشید و من همه ی صحنه ی تصادف وحشتناک و کله معلق زدن و خون و خونریزی
و کفن و دفنم جلوی ِ چشمم آمد. یک عالمه ماشین هم که پشت ِ چراغ قرمز ایستاده بودند
و تازه چراغشان سبز شده بود و انگار قرار است سر ِ فلان کسشان را ببرند، پا را چنان
روی ِ گاز گذاشته بودند که ثانیه ی آخر ِ همه ی آن سه ثانیه که فهمیدم کنترل ِ ماشین
دستم آمده است، هر آن منتظر بودم از عقب تصادف شود و من از شیشه ی جلو پرت شوم روی
ِ آسفالت، اما حتا آن هم نشد! و من به غیر از آنکه دست و پایم شل شده بود و حالت سر
گیجه داشتم و خیال می کردم احتمالن رنگ و رویم هم پریده ست، بیشتر خجالت زده بودم!
اصلن نفهمیدم که چه شد؟ نه سرعتم بالا بود - بیست کیلومتر هم نبود در ساعت و دنده هم
روی ِ یک بود - نه بد دور زدم و نه هیچ چیزی! فقط گفتم الان تمام ِ راننده گان می گویند
زن است دیگر! زن است! آخر حتا یک دانه بوق ِ کشدار هم محض ِ دل خوش کُنک هم نزدند آن
لحظه که مردی ِ شان را نشان دهند!!
هنوز هم که بهش فکر
می کنم، مثه یک خواب ِ بی خود ِ زهره ترک کننده ست...!
موقع برگشت هم که دیگر
شب شده بود، هر ماشینی حتا اگر برای ِ کسی کنار ِ خیابان! بوق می زد، من به خودم می
گرفتم!! می گفتم دارد با آن بوق مرا هووو می کند که آآی مردم این همان زن ِ! ظهری ست
که توی ِ بلوار آن نمایش را راه انداخته بود!!
خدا به خیر گذراند اما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر