۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

شبهای من..



تویِ کتاب غرق شدم، وقتی سرمُ بالا آوردم ساعت 4 صبح رُ نشون می داد، چشامُ یه کم مالیدم،فک کردم دارم اشتباه می بینم اما 6 ساعت تمام تنها کتاب می خوندم
بلند می شم، چراغا رو خاموش میکنم و می رم سمتِ اتاق خواب
لباسِ خونه مُ از تنم در میارمُ تویِ اون تاریکی که چشمم به هیچی عادت نکرده، میندازمش رویِ جا رختی کنارِ اتاق اما همیشه ی خدا دو سانتی اشتباه می کنمُ پیراهنم می افته رویِ زمین
حوصله ندارم برش دارم،
خودمُ می ندازم روی ِ تختُ می دونم فردا صبح آقای ِ خونه قبل از رفتن غر غرش شروع می شه که نشد یه بار تو لباستُ صاف ُ مرتب رویِ این جا رختی بذاری و من مجبور نباشم هر صبح جایِ تو این کارُ کنم
و می دونم که من مابینِ خواب ُ بیداری بهش می گم باشه سریِ بعد
پلکام از خسته گی رویِ هم می افته، خوابم یا بیدار؟ مرد ِ خونه هنوز داره غُر می زنه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر