۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

این قصه، فقط تکرار و تکراره...




می دانی، دلتنگم
دلتنگ ِ چه چیز یا چه کس؟ نمی دانم... راستش درون ِ دلم فقط احساس می کنم که هی جایش تنگ تر و فشرده تر می شود و هی ِ جایی ِ میانش، در نقطه ای تیر می کشد و تیر می کشد...
چه زود بزرگ شدیم، می بینی؟ زودتر از آنکه به راه رفتن با کفش های ِ پاشنه بلند ِ بزرگترهایمان عادت کنیم... زودتر از آن حیاط ِ کودکی که شنیده ام کوبانده اند و از نو ساختنش... برادرم همیشه آرزو داشت یک روز آنجا را بخرد، از بس خاطرات ِ خوبی داشت میان ِ آن خانه، من اما نه... من فقط درد ِ کودکانه ای را حس کردم که روحم را از دو طرف می کشید تا... من فقط یاد ِ تیغه ی میان ِ خانه می افتم که مرا از مادر بزرگ جدا کرد به اندازه ی دیواری که بنشینم پشتش و با مشت بکوبم رویش وعلامت بدهم بهش که دوستش دارم... یاد ِ نامه های ِ یواشکی که عمو میداد که برسانمش به دختر ِ همسایه و مادر  یک روز دید ُ آنقدر ترس به دلم انداخت از عاقبت کارم، که گاهی کابوس  می بینم هنوز هم... می دانی، قصه ی غصه های ِ من درون ِ آن خانه آنقدر زیاد است که حتا با این زبان ِ درازم که هرچه می رسد سرش، تف می کنم بیرون هم، اجازه ی گفتنش را نمی دهد... یاد ِ حسن می افتم، پایش شکسته بود و تا مدتها با ما زنده گی می کرد، عصرها بعد از مدرسه با برادرم می رفتم توی ِ اتاق می نشستم و او آنقدر ما را می خنداند که دلمان درد می گرفت... یاد ِ توران خانم می افتم، دوست ِ مادربزرگ، چه روزهایی که می آمد غروب های ِ دل گرفته پیشمان و غصه هایش را می تکاند در دامان ِ مادربزرگ و می رفت، و من هم که خیال می کردند بچه ام پای ِ درد ِ دلشان می نشستم و از درون از همه ی احساس های ِ کودکی خالی می شدم... راستی چه شد سر آخر؟؟ دلم می خواهد که ببینمش یک روز، هنوز هم پوست ِ سفیدش با چشم های ِ روشنش به خاطرم است... خیال می کنم او تنها کسی ست که بوی ِ آغوش ِ مادربزرگ را می دهد... دلم برای ِ آغوشش تنگ شده است این روزها... چه زود بزرگ شدیم، چه زود قد کشیدیم، چه زود موهای ِ بافته شده و بلندمان را زیر ِ روسری های ِ سیاه مخفی کردیم... چه زود همه با هم غریبه شدیم... چه قـــدر دور افتاده ایم از هم... یادم است وقتی با بچه های فامیل دعوامان می شد، مادر همیشه می گفت قدر ِ این روزها را بدانید، وقتی بزرگ شوید، سال به سال بیاید و بگذرد دیگر خبری از هم ندارید و ما ریز ریز در ِ گوش ِ هم می خندیدیم ُ فراموش می کردیم قهرهای ِ کودکانه مان را... باورمان نمی شد بزرگی برابر است از هم جدا شدن اما حال سالهاست بی خبر از هم، روزها را به شب می رسانیم و شب ها را به صبح... چه زود بزرگ شدیم... زودتر از آنکه روح ِ کودکانه مان را میان ِ کارت بازی، بالای ِ بام ِ انباری، زیر ِ درخت توت بتوانیم جمع کنیم و همراه بیاوریم با خود به این ایام ِ بزرگسالانه ی پر قید و شرط... بزرگ شده ایم ینی؟ دستانت کو؟! دلم کمی شوق و ذوق ِ آمدنت را می خواهد که تا صبح بیدار نگه م دارد و من از بابا هر چند دقیقه یک بار بپرسم چه قدر مانده ست که برسند؟! آه، کاش می شد برگردیم به عقب... کاش می شد بعضی لحظه ها را از نو مرور کنیم و مرور کنیم و مرور کنیم و هرگز تمام نشود... تو مادر شده ای و من هنوز پی ِ خودم می گردم... تو برای ِ دخترت قصه می گویی و من میان ِ قصه ها دنبال ِ تکه های ِ گمشده ی وجودم می گردم... تو مسیر ِ زنده گی ات را پیدا کرده ای و من هِی این خیابان های ِ بلند را هزار هزار بار طی می کنم و نمی رسم... من دلتنگم، دلتنگ ِ تمام ِ " بود " هایی که نیستند... خانه ی کودکی ِ مان از نو ساخته شده است و من همانجا، زیر ِ داربست های ِ انگور، وسط ِ بازی ِ لِی لِی مدفون شده ام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر