۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

فقط نگاه می کنی...




می آمدم یزد، آنقدر در تهران حرص و جوش خورده بودم و خود خوری کرده بودم که تمام ِ دو روز، دو ساعت خواب ِ درست درمان نداشتم... برعکس ِ رفتن، که تمام ِ طول ِ مسیر را کتاب خوانده بودم، اینبار که می آمدم از اول هدفون را توی ِ گوشم گذاشتم و سرم را به شیشه ی قطار تکیه دادم و چشمانم را بستم، نور ِ آفتاب اذیتم می کرد اما گویی از این آزار خوشم می آمد که پرده ی شیشه را پایین نمی کشیدم، کم کم خسته گی حریفم شد و خوابیدم، گاهی از تکان های ِ قطار، سرم اذیت می شد، روسری ام افتاده بود و سرمای ِ کمی که دور و برم در حرکت بود، گردنم را خنک کرده بود اما آنقدر کسل و خسته بودم که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد... تمامن بین ِ خواب و بیداری بودم... نمی دانم چه ساعتی بود اما متوجه شدم که قطار یک مدتی می شود که همینطور مانده است سر جایش و جُم نمی خورد، قبلش هم با یک ترمز بدی ایستاده بود و مرا از خواب پرانده بود، اما چشمانم را باز نکرده بودم... خسته شده بودم از یک وری نشستن، موسیقی هنوز میان ِ گوشم جیغ و فریاد می کشید، پلک هایم را که باز کردم، نگاهم آن طرف ِ شیشه به کلی پلیس و سرباز افتاد با ماموران ِ امداد و واگن های قطاری که چند متری ِ من افتاده بودند کنار ِ ریل و شیشه هایش خُرد شده بودند، وضع ِ بدی بود، به سمت ِ چپم که نگاه کردم، مسافران ِ واگن ما همه از شیشه ها به بیرون نگاه می کردند، عملن چند نفری خم شده بودند روی ِ سر ِ من، یک هو ترس برم داشت، خیال کردم حتمن این اتفاق برای ِ قطار ِ ما افتاده است و آن ترمز شدید هم برای ِ همین بود... زبانم بند آمده بود، حتا توان نداشتم صدای ِ موزیک را قطع کنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده است... فکر کنم قیافه ام آنقدر وحشت زده بود که دختری که صندلی ِ پشت ِ سر من ایستاده بود هدفون را از توی گوشم کشید بیرون و گفت چیزی نیست، نترس، قطار ِ دیشبیه که از ریل خارج شده، راننده انگاری خواب بوده، اینا هم برای ِ همین اینجان، داشتن ریل ُ تعمیر می کردن، برای ِ همین واستادیم... چیزی نگفتم، دوباره گفت می خوای برات یه لیوان آب بیارم؟ باقی ِ مسافران هم نظرشان جلب شده بود و با تعجب نگاه می کردند، پیرزنی با لهجه ی یزدی گفت آره دختر جون، برو یه لیوان آب بیار منم این  انگشتر رُ بندازم توش، آب طلا برای ِ ترس خوبه، از خواب بیدار شده شوکه شده... خودم را جمع و جور کردم و زبانم باز شد و گفتم خواب بودم، یه هو چشمم افتاد به اینا ترسیدم... بغضم گرفته بود، خیال کردم اگر جای ِ آن قطار، این اتفاق برای ِ ما می افتاد، با چه خاطره ی بدی از پدر و مادرم جدا شده ام... که هر بار اگر به من فکر می کردند، روز ِ آخر به یادشان می آمد... یک هو، اشک هایم سر باز کردند، نه برای ِ خودم، که اینبار برای ِ آنهایی که دیشب، میان ِ آن واگن ِ سر نگون شده نشسته بودند... گویی هر روز، روز ِ آخر است... در خیابان... در خانه... در رفت و آمد... میان ِ سفر که شاید بدون ِ بازگشت باشد.... برگشتن مهم نیست برایم، با چه تاثیری جدا شدن اهمیت دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر