۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

دیوونه گی یه حس ِ تکراری شده...




خسته بودم، این قرص ها به شدت مرا کسل و خواب آلود می کند... وقتی آمد که میان ِ خواب و بیداری صدای ِ در زدنش را می شنیدم... بینی اش را با صدا بالا می کشید و گفت حال ندارد، خودم را زیر ِ پتو مچاله کردم و با دست اشاره کردم که بیاید کنارم بخوابد، لباس هایش را عوض کرد و آمد، دست روی ِ پیشانی اش گذاشتم و گفتم چیزی نیست، خودت رُ لوس کردی باز؟ یا می خواستی به این بهونه کار رُ بپیچونی؟! گفت حتمن از کیک ِ دیشبی ِ، هر بار همین اتفاق می افته.. گفتم به حق ِ چیزهای نشنیده و ندیده، بگیر بخواب، بهتر می شی... و سر روی ِ بازویش گذاشتم و خوابیدم... ساعت حدود ِنه شب بود که بیدار شدم، هنوز کنارم بود، سابقه نداشت که انقدر بخوابد، دست روی ِ پیشانی اش گذاشتم، می سوخت از تب، هول کردم... رفتم وسایل ِ سوپ را در آوردم از یخچال و بلندش کردم. گفتم می خوای بریم دکتر؟ گفت چیزی نیست... گفتم می سوزی، مثه آتیش شدی... گفت چیزی نیست و چشمانش را بست... گفتم چه قرصی باید بخوری؟ گفت اون کپسولای ِ آبی، زیر ِ میزه... گفتم الان برات میارم، سوپ هم زود آماده می شه... تا صبح تبش هِی بالا و پایین می رفت، همیشه ی خدا هم برای ِ دکتر رفتن لجبازی می کند، می ترسد! تا صبح هم خواب بودم و هم بیدار، تا صبح خیال می کردم اگر این مردی که کنار ِ من است نباشد، چه می شود؟! کابوس پشت ِ کابوس دیدم... نبودنش را... خواب های ِ عجیب... باز خاطره ی خاله معصوم برایم زنده شده بود... باز آن روزها... آن شب ها... آن گریه ها... آن آه ها... آخرش دست به زیر ِ سرم زدم و یک طرفی خم شدم رویش و موهایش را نوازش کردم که گویی آتشی زیرشان روشن بود و هرم ِ گرمایشان را احساس می کردم! گریه ام گرفت... چرا قدر ِ آدم های ِ اطرافم را زمانی که بیمارن می دانم؟ چرا به بودنشان، به این نیاز به بودنشان، میان ِ کسالت پی می برم؟ بعد فکر کردم، ما، هر دو، کنار ِ هم بزرگ شده ایم... با هم قد کشیده ایم... دست ِ هم را گرفته ایم و گذشته ایم، از تمام ِ خاطرات ِ ناخوشایندی که داشتیم در زنده گی ِ تک نفره مان، در کنار ِ دیگری فراموششان کردیم... هفت سال؟ زمان ِ کمی نیست برای ِ هر دوی ِ ما... هر چند نصف ِ بیشترش را دور از هم سپری کردیم اما چه اهمیتی دارد؟ بعد خنده ام گرفت از اینکه زمانی خیال می کردم این آدم فقط برای ِ من یک خیال، یک خاطره باقی می ماند؟ خیال می کردم این آدم می شود که واقعی باشد؟ می شود فاصله ی بینمان تنها به قد گرفتن ِ دستانمان باشد؟ و بعد... آن روز ِ پاییزی میان ِ فرودگاه و بوسه ای که به پیشانی ام زد و من باور کردم که رویا نیست بودنش... این آدم، با تمام ِ خوبی و بدی اش، با تمام ِ داشته ها و نداشته هایش، از آن ِ من است و من دوستش می دارم... این آدم کسی ست که من هر بار قلبم با دیدنش تند می زند... از عطر ِ تنش مست می شوم... از نوازش سر انگشتانش، خودم را هر بار گم و پیدا می کنم... آرام میان ِ خواب، بوسه به پیشانی اش نشاندم... و آنقدر خیره به صورتش شدم تا آفتاب از پشت ِ پلکهایش طلوع کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر