۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

ابری ام، ابرات ُ ببارون...




من انگار که هیچ چیز برای ِ مخفی کردن از دیگران ندارم... بی ترس ِ خاصی تمام ِ آنچه که احساس کنم نیاز دارم، نه که به زبان، میان ِ این نوشته ها بیان می کنم... این خوب نیست شاید... دیگران می نالند، دیگران سر زنش می کنند مرا، دوستانی که برایم عزیز هستند و من احترام می گذارم بهشان، دوستشان می دارم، می گویند هر حرفی برای ِ زدن نیست... هر اتفاقی که می افتد درون ِ زنده گی، برای ِ گفتن نیست... هر پیش آمدی، بیان کردن ندارد... من اما ننوشتن بلد نیستم... حرف زدن نمی دانم... من خودم هستم، همینی که می نویسمش... دچار ِ دغدغه هستم، میان ِ زنده گی ِ خودم... من یک زنم... زن؟! عجیب است، زن چه واژه ی دوری ست برایم... زنانه گی چیست اصلن؟ وقتی باکره گی را از دست بدهیم زن می شویم؟ همین؟ سخت است... دشوار است... می دانم که  دیگر دختر چند سال پیش تر نیستم، اما خودم را یک " زن " نمی دانم... گم شده ام، میان ِ دخترکی که بود و زنی که باید باشد... من هیچکدام از اینها نیستم... من چیستم؟!! چه قدر افکار ِ در همی دارم... این مغز چه مقدار جا دارد برای ِ خیالات ِ من؟ این مغز... این ذهن... این افکار... آه
کاش جایی... یک جایی... خودم را بشناسم... برای ِ شناختن ِ خود است که اینچنین پریشانم... من چیستم؟ کیستم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر