۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

شاید مُردم حواسم نیست؟!!


 واسه آدمی که همیشه اجتماعی بوده و سریع با اطرافیانش ارتباط بر قرار می کنه، یکهو کنده شدن از همه ی شرایطی که یک عمر باهاش خو کرده و رفتن به شهری که به جز همسرش کسی دور و اطرافش نیست به معنای واقعی سخته... غربت جایی نیست که توی کشور خودت نباشی... غربت نبودن ِ هم زبون نیست... غربت اینجایی ِ که من هستم، منی که اینجا ایستادم و شرایطی که دارم... مثه یه ضربه... یه سیلی... اولش داغی، متوجه نمی شی، فکر می کنی همینکه خودت باشی و همسرت و یه سقفی که زیرش زنده گی کنی، باقی تنها بهونه ست اما واقعیت غیر از اینه... یه مدت که می گذره، دلت برای قرارای پنجشنبه جمعه ت با دوستات تنگ می شه... دلت برای قرارای انقلاب با نیلو تنگ می شه... دلت برای خیابون گردی تنگ می شه.... دلت برای دور هم جمع شدنا و گفتن خندیدنا تنگ می شه... دلت برای ِ فامیلای ِ در ِ پیتت که همیشه ازشون می نالیدی هم تنگ می شه... دلت برای ِ خیابونای دود گرفته، ترافیکای ِ کسل کننده، سر و صداها تنگ می شه... خیال می کنی جایی که ایستادی، زنده گی از حرکت ایستاده... خودتی و خودت... هر چه قدر هم که همسرت روشن فکر باشه، هر چه قدر هم که بهت بها بده و در ِ گوشت بگه هر برنامه ای که داشتی تا حالا، با هرکی که می گشتی، هر مدلی که رفتار می کردی، بازم همون باش، من پی تغییر دادنت نیومدم اما... جایی که هیشکی نیست، نمی شه مثه گذشته رفتار کرد... یه هو می بینی، چه قدر تنهایی... چه قــــدر پوچ و خالی شدی... یه هو می بینی زانوهات ُ توی بغلت جمع کردی ُ روی مبل نشستی و به خاطرات ِ نه چندان دور با حسرت فکر می کنی و ناخودآگاه لبخندی به لبت میاد که چند لحظه بعدش به " خاطره " بودنش پی می بری و غم به دلت راه پیدا می کنه... سعی می کنی با شرایط کنار بیای... سعی می کنی قبول کنی که اینجایی که تو هستی، فرسنگ ها با محیطت، باورهات و حتا فرهنگت متفاوته... اما یه جایی می رسه که می بینی نیاز به یه دوست داری... نیاز به کسی که وقتت رُ باهاش بگذرونی... نیاز به آدمایی که باهاشون ساعت ها فارغ از بود و نبودای زنده گی، بشینی یه گوشه و حرف بزنی، چای بخوری و بخندی... بعد می بینی نمی شه تا آخرش همینجا بمونی، همینجا بشینی و گذر ِ عمر رُ تماشا کنی... دل تنگ روزای گذشته می شی، بار سفر می بندی و برای ِ دور روز، آخرای هفته می ری به شهرت... با دوستات می گردی... خوش می گذرونی... می خندی... و از نو، یه آدم با انرژی بر می گردی سر خونه زنده گیت... اما بعد از یه مدت داد ِ خانواده ت اعم از بابات در میاد که توقع داره دخترش اگه دو روز میره پیششون، همه ی وقتش ُ با اونا بگذرونه... توقع بی جایی نیست، درست می گن، اما...
کاش می شد خیلی حرفها رُ زد... نه، کاش می شد بدون ِ اینکه حرف ِ دلت رُ بزنی و به سنگ دلی متهم شی، متوجه ت شن... متوجه ی یه دختر، یه زن ِ بیست و پنج ساله که خیال می کنه از بس سکون کرده که داره می گنده... که این بوی تعفن داره حالش رُ به هم می زنه، که نیاز داره یه چیزایی رُ به خودش یادآوری کنه... که یه سری نیازای روحی داره که با همین بچه بازیا، با رفیق بودنا، تامین می شه.... هر بار، به امید ِ یه حال ِ خوب می رم تهران و با احساس ِ بد میام یزد... اینا آخرش من ُ ذره ذره، ذره ذره، ذره ذره، تموم می کنه.... تموم می کنه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر