۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

زنده گی را میان ِ آلبوم ِ عکس ها ورق می زنم...



بعد از مدت ها، عکس های ِ جشنمان را - که هنوز موفق به گرفتن ِ یک آلبوم برایشان نشدیم! - دور ِ تا دورم چیدم و شروع کردم به نگاه کردن بهشان... باورم نمی شود، هفتم دی که از راه برسد، وارد ِ پنجمین سال ِ زنده گی ِ مشترکمان می شویم و هشت سال از آشنایی ِ مان می گذرد! زنده گی چه زود و بی پروا، از پی هم می آیند و می روند و فقط ما را سر ِ جایمان، جا می گذارند... غمگین نیستم از روزهایی که گذشته است، ولی احساس ِ خوشحالی هم ندارم... منظور نه از بودن کنار ِ امیر است، منظور عمری ست که می گذرد و می گذرد و این خوشحالم نمی کند... فکر می کنم کاش ساعت های ِ با هم بودنمان کش می آمد... کاش لحظه های ِ نگاه کردن به چشمانش نمی گذشت... کاش گرمای ِ آغوشش همیشه می ماند کنار ِ دقایق ِ تنهایی ام که دوست دارم بماند پهلویم و زنده گی آنقدر سخت نگذرد که برای ِ گذرانش از صبح تا شب، فاصله بندازد بینمان... با دیدنشان فکر کردم اگر همان سال ِ اول باردار بودم، بچه مان باید چهار سالش بود و شاید من آدم ِ دیگری می بودم آنوقت... شاید انقدر درون ِ دلم احساس ِ گم گشته گی نداشتم ُ زودتر از اینها پیدا می کردم زنانه گی ام را... آنوقت دلم پر نمی کشید هر لحظه برایش... سالهای ِ زنده گی ِ مشترک به من یاد داده است صبور باشم هر چند از درون لبریز... یاد داده است بار ِ مشکلات ِ خودم را تنهایی به دوش بکشم که البته ممکن است هیچ درست نباشد ولی دلم به اندازه ای نیست که بخواهم غمگینی ِ امیر را ببینم از شنیدن ِ دغدغه هایم... یاد داده است غیر از خود، کسی دست ِ آدم را نمی گیرد... دوستی چند روز ِ پیش می گفت باور نمی کنم که تو شادی ِ یکی یک دانه ی خانواده ای باشی که همیشه ی خدا لی لی به لالایت می گذاشتند و حالا بار ِ خودت را، بدون ِ آنکه به کسی بگویی به دوش بکشی تنهایی و من سکوت کردم... زنده گی درس می دهد به آدم... دیدن ِ غم ِ دیگران می کُشد مرا حال که این غم سر منشاء ش دغدغه های ِ روزمرگی های ِ من باشد... سعی می کنم محکم بایستم... یاد گرفته ام با حرف ِ دیگران از زنده گی ِ مشترکم نا امید نشوم... باقی از روی ِ محبت حرف های ِ بسیاری درون ِ گوش ِ من پچ پچ می کنند ُ من می شنوم ُ نمی شنوم... حرص می خورند که بایستی بعد از پنج سال حداقل به فلان جا رسیده باشید و حال، همانجایی بودید که بودید... بعد عصبانی می شوند که تو زن ِ آن خانه ای یا مترسک؟! و با خنده ام جوش می آورند... من راضی ام از زنده گی ام... من راضی ام از امیر که هر چقدر ببینمش، سیر نمی شوم از دیدنش... اما دروغ چرا، محیط ِ اینجا، فاصله انداخته است بین ِ من ُ دخترک چند سال ِ پیش... هر دم مرا پس می زنند، هم از خودشان، هم از خودم... اوایل خیلی هم سخت می گذشت... ساعتها گریه می کردم، می گذاشتند به حساب ِ دوری از خانواده که اینطور نبود... هرگز آدم ِ وابسته ای نبودم نه به خانواده و نه به هیچ کس ِ دیگر... که البته دلبستگی فرق می کند با وابسته گی... می گفتند زود زود برو سر بزن به خانواده و من خیال می کردم چه فایده دارد؟ از نو می آیم باز به این شهر... دیگر تعلق خاطری به هیچ جا نداشتم... اینجا که بودم، دلم برای ِ شهرم، برای ِ رها بودنم، برای ِ نفس کشیدن ِ آزادانه تنگ می شد، آنجا که می رفتم، پر پر می زدم که بروم پیش ِ امیر... آن خانه، دیگر خانه ی من نبود... اتاقم بعد از من به برادرم رسیده بود و حتا رنگ ِ دیوارهایش را تغییر داده بود... پرده ی نازنینم را جمع کرده و انداخته بود داخل ِ انباری... چه قدر سر ِ این موضوع دعوامان شد و برادرم می گفت تو که دیگر اینجا نیستی و من خودخواهانه دلم می شکست... راست می گفت خب... بعد دیگر نرفتم، می گفتند بیا سر بزن بهمان و من بهانه می کردم مسافت ِ نه چندان طولانی را... لج کرده بودم با خودم... گفتم می مانم آنقدر تا خو بگیرم به شهری که می خواهم باقی ِ عمرم را زنده گی کنم درونش... نتوانستم... امیر می گفت روزها که خانه ای برو بیرون، برو توی ِ شهر بگرد و من یک بار رفتم ُ دیگر تنهایی پا از خانه بیرون نگذاشتم... آن رفتن و برگشتن هم خود حکایتی داشت... بعد نشستم و درس خواندم و قبول شدم... دانشگاه سراسری شهری نزدیک ِ یزد بود، گفتم نمی روم... آزاد یزد را هم نمی خواستم بروم... امیر گفت برو، گفتم هزینه هایش؟ گفت به این ها کار نداشته باش، برو درس بخوان... خوشحال شدم؛ خیال کردم که اینجا هم مثل ِ دانشگاهی ست که تهران می رفتم، اما نبود... دیگران، دیگر آن بودند و من، من... باز هم درون ِ پیله ی خودم فرو رفتم... بیشتر از قبل... امیر می گفت هر وقت دلت می گیرد، حتا اگر من هم نمی توانم بیایم، خودت برو تهران... ناراحت می شدم، می گفتم تهران برای ِ من اهمیت ندارد، رفتن به خانه اهمیت ندارد، بی کسی ست که کشته است مرا... می گفت برنامه بریز با دوستانت و بعد برو، هر روز با یک سری ِ شان باش و خوش بگذران و برگرد... می رفتم، خوش می گذراندم ولی جای ِ خالی ِ امیر، تمام ِ خوشی ها را به ناخوشی تبدیل می کرد برایم... می دیدم تمام ِ لحظه ها که می خندم با دوستانم، پی ِ نگاه ِ او می گردم که باشد... باز هم برگشتم از نو... غرق کردم خودم را در زنده گی که شاید فراموش کنم این تفاوت هایی که هست... غرق کردم خودم را در خودم... در افکارم... در پریشانی ها... دغدغه ها... و سرم را بالا آوردم ُ دیدم به همه ی چیزهای ِ بزرگ و کوچکی که برایم اتفاق می افتد اینجا، می گویم بی خیال!... بی خیال... بی خیال... و آنقدر این بی خیالی را زمزمه کردم که خودم هم جزوی از این خیال شدم...
حال، زنده گی می گذرد... با بی خیالی ئی که مرا می ترساند... من اما نقاب ِ سفت و سختی زده ام جلوی ِ دیگران به چهره ام، که پی به منی که خیالی ست نبرند... "میان ِ جمع می خندم / کنار ِ خودم گریه می کنم"
عکسی از امیر را، می گیرم جلوی ِ صورتم، به تک تک ِ جزئیات ِ چهره اش نگاه می کنم... اگر نبود، چه می شد؟! این که طاقت می آورم لحظه ها را، فقط به خاطر ِ وجود ِ اوست که اینطور سخت، محکم، تحمل کرده است تمام ِ مرا... مرا که دمدمی مزاج است و هر روز و هر روز، می پرد از شاخه ای به شاخه ی دیگر... و قبل از آنکه سقوط کند، میان ِ این پریشانی ها و راه ها، آغوش ِ امن ِ او، رها می کند مرا از دردی که می کشم... اگر او نبود؟!! فکرش هم مرا آزار می دهد... درون ِ عکس، یک تار ِ موی ِ سپید هم ندارد، اما حال کنار ِ شقیقه هایش همه سپید شده است... شاید به خنده، راست می گوید که غم ِ من او را به چنین حالی انداخته است؟!
زنده گی می گذرد... لحظه ها، ساعت ها، روزها و سالها می گذرند مثل ِ همین پنج سال... مثل ِ همین هشت سال... کاش من و او، از کنار ِ هم هرگز نگذریم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر