دلم گرفته بود آن روز... خسته بودم از زنده گی ام، از کارهای
ِ انجام داده و نداده... از کارهای ِ کرده و نکرده... از راه های ِ رفته و نرفته...
از دوست داشتن ها و دوست داشته نشدن ها... از هرچه بود و نبود... از صبح هم کز کرده
بودم کنج ِ خانه و یادم نمی آید چه کاری کردم... دیر موقع بود که برگشت خانه، می خواست
لبی تر کند، گفت تو هم می خواهی، گفتم نه... خسته تر از آن بودم که سرم را بگذارم گرم
شود... که داغ شود... بعد دیدم احتیاج دارم که کنده شوم از این حسی که دارم، از اینکه
برای ِ ساعتی فراموش کنم همه چیز را... می دانستم که خوشی ِ کاذب نصیبم می شود و هر
هر خنده ام نسیب ِ جرز دیوار ... نشستم کنارش، گیلاس ِ اول و دوم و سوم و و و، گرم
گرم شدم، حس می کردم این گرما از پشت ِ گردنم شروع می شود و تمام ِ تنم را می گیرد...
گفت بس است، گوش ندادم... گفت حالت بد می شود، گوش ندادم... بعد تلو تلو خوران بلند
شدم، دوستم مسیج داد و شروع کرد به درد و دل کردن و من ناخوش احوال خندیدم بهش، هر
چه گفت با گفتن ِ به فلونت از سر گذراندم، فهمید حالم بد است، گفت بلند شو برو بخواب،
اینجا نمون، یه چرت و پرتی می نویسی و وامصیبتا... باز خندیدم... غم ِ خودش را فراموش
کرده بود و نگران ِ این بود که حرف ِ بی خودی بزنم جلوی ِ دیگران... گفت الان زنگ می
زنم به امیر می گم بلندت کنه ببره که بخوابی، حالت خرابه... خندیدم... گفت کوفت ِ کاری،
نخند و من باز خندیدم... خوش بودم، همه چی جلوی ِ چشمانم تار می شد و می رقصید و می
لرزید و من خوشحال از این حرکات ِ موزون می خندیدم... امیر نشسته بود رو به رویم و
فقط نگاهم می کرد... نگفته می دانست حال ِ آن روزهایم هیچ خوش نیست... چیزی نمی گفت
و من می خندیدم... حال ِ خودم را نمی فهمیدم... کنده شده بودم از زنده گی و بعد...
خاطرات پر رنگ تر از پیش، پیش ِ چشمانم زنده شد... لبخندم تبدیل به یک خط ِ صاف روی
ِ لبانم شد و اشک از چشمانم آرام آرام شروع به باریدن کرد و بغض ِ تمام ِ سالها کنج
ِ گلویم شکست... خودم را مچاله کردم روی ِ مبل و زار زدم... زار زدم و مچاله شدم...
بسان ِ مادر مرده ای، مانند یک عزیز از دست داده... نمی دانستم این اشک ها تا به حال
کجا جمع شده بود که اینگونه حالم را خراب می کرد... یاد ِ مادر بزرگ افتادم... یاد
ِ دلایل ِ فرارم از شهر و دیار... یاد ِ روزهایی که گذشته بود... یاد ِ کارهایی که
انجام داده بودم و همیشه از فکر کردن بهشان می گریختم... همه با هم، سر باز کرده بود
از پشت ِ پرده ی مات ِ خاطرات... دلم آشوب شد، دویدم توی ِ دستشویی و سرم را خم کردم
روی ِ توالت ِ فرنگی و تمام ِ خودم را بالا آوردم... امیر هراسان پشت ِ در، احوالم
را می پرسید و من، ته مانده های ِ خاطره ها را هم بالا می آوردم... و بعد... دو روز
ِ تمام میان ِ هذیان و تب می سوختم، میان ِ سوزش ِ معده... میان ِ زمین و هوا... میان
ِ خاطرات ِ فراموش شده... روزهای ِ رفته... روزهای ِ رفته... روزهای ِ رفته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر