۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

ترسم که اشک...




پدر و مادرم اصالتن مشهدی هستند، تمام ِ فامیل های ِ مامان اعم از خواهرها و برادرهایش همانجا زنده گی می کنند و اطرافش، و بابا هم، جز تنها خواهرش که آن هم همسر ِ دایی ام هست و تک و توک آشنایانی دور، کسی آنجا نیست. از کودکی، تمام ِ برنامه ریزی برای ِ گذراندن ایام ِ تعطیل - اگر می شد از دست ِ قوم مغولی که می آمدند خانه مان و کنگر می خوردند و لنگر می انداختند، فرار کرد - بی بر و برگرد، تنها گزینه همانجا بود. مامان تمام ِ راه را با چشمانی نمناک از سر شوق و منتظر برای در آغوش کشیدن مادرش و بوییدن ِ عطر ِ تنش بود و ما هم، خوشحال از در کنار بودن ِ دختر و پسرهای ِ دایی/عمه ام بودیم... چه دورانی بود، سرخوش از دور همی ها و شب نشینی ها... جمع شدن ِ عزیزان کنار هم و تعریف کردن ِ قصه های ِ کودکی شان و آتو دادن دست ما... بگو بخند ها و گاهی دعواهای از سر کودکی و به شب نرسیده فراموش شدنشان... دید و بازدید ها... دور ِ باغچه ی خانه ی مادربزرگ چرخیدن و پروانه شکار کردن! با هم بودن ها... با هم بودن ها... با هم بودن ها... ایامی که به قدر ِ چشم بر هم زدنی گذشت و آنطور که باید قدرش را ندانستم... روزهای ِ خوش ِ کودکی ِ فراموش شده... و بازگشتن از نو و هق هق های ِ مادر که هرگز نمی فهمیدمشان که این اشک ها برای ِ چیست و دوری مگر انقدر درد دارد؟! دارد اما... دردی به قدر ِ دوری... بزرگ شدیم، پیرها و پا به سن گذاشته ها، از میانمان رفتند و مادران و پدرانمان پا به میان سالی گذاشتند و ما، هر کدام سر ِ زنده گی خودمان رفتیم و از هم پاشیدیم... دور شدیم و نفهمیدیم آن روزها چه قـــدر خوشبخت بودیم... نفهمیدیم که ثانیه هایی که گذشت، هرگز از نو باز نمی گردند...
خواستم برگردم، بروم به شهر ِ تعطیلات ِ خوش ِ بچه گی... خواستم آن داستان ِ قدیمی را از نو دوره کنم اما نشد و جایش داغی فقط به دلم ماند که هنوز تیر می کشد... به خنده گفتند آمدی؟ به خنده گفتم برگشتم که نکند فراموش شوم... اما این میان، من نبودم که می ترسیدم از یاد رفتن، تمام ِ آن روزها از یاد رفته بودند... مادربزرگم آنقدر پیر شده بود که مرا نشناخت اول، و بعد یک گوشه نشست و فقط آه کشید و زن دایی ِ کوچکم آنقدر بهش بی محلی کرد که دلم می خواست بزنم زیر گریه، بزنم زیر گریه و بگویم که لعنتی، این آدمی که اینجا نشسته است آغوشش تمام ِ دنیای ِ مادرم می باشد، این آدمی که اینجا نشسته است، راه ِ ارتباط ِ کم سویی ست که مادرم، که ما، به خاطرش تمام این مسافت را طی می کنیم که ببینیمش... اما نگفتم، نگاهم را به هر سمت می چرخاندم که نبینمشان و بغضم را همان گوشه ی دلم نگه دارم... در خانه ی خاله ی کوچکم، دیگر بچه ای نمانده بود و هر کدام یک سو بودند و ما، تک و توک آدمهای جا مانده، کنار هم نشستیم و شب، به نیمه نرسیده، هر کس خواب را پشت پلکهایش مهمان کرد و من، تا خود صبح، بغضی که داشت خفه ام می کرد را، خالی کردم... و آه کشیدم و آه کشیدم و به زنده گی، به تمام ِ زنده گی لعنت فرستادم...
این روزها، حال ِ خوشی ندارم... خیال می کنم جا مانده ام، از کجا؟ کی؟ نمی دانم... اما پرت شده ام به دنیایی که متعلق به من نیست دیگر... خالی از هر خاطره ای... از لحظات نابی که دیگر طعمی از شیرینی را، حس نمی کنم... دنیا می گذرد، همانطور که گذشت و من، می ترسم از دست دادن ِ همین عزیزانی که دارم... و من دلتنگ ِ مادرم می شوم هر لحظه... دلتنگ ِ مادری که اینبار، برای ِ رسیدن به خانه ی من، چشمانش نمناک از شوق ِ دیدار است و به وقت ِ برگشت، اشک...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر