۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

پا به کدام جاده گذاشته ای که میل ِ بازگشتت نیست؟!




بیش از آنکه تصور کنم شبیه مادربزرگم هستم، خصوصیات ِ ظاهری و اخلاقی ام... چهره اش که جز خطوط ِ چین دار ِ روی صورتش که به گمانم از اول اینچنین بود، همه را یاد ِ او می اندازد و می گویند شادی را انگار با مادربزرگ ِ دوران ِ جوانی از وسط به دو نیم کرده اند و باز می گویند، همان نگاه، امان از آن نگاه ها، آن چشم ها... خصوصیات ِ ریز و درشت ِ اخلاقی را که کنار بگذاریم، من هم مثل ِ او، سیگار می کشم...! یک دلیل اینکه بابا مادربزرگ را دوست نمی داشت آنچنان همین بود، همیشه می گفت مادرجان، تو آبروی ِ مرا برده ای، زشت است، کجا دیده ای خانمی سیگار به لب بگذارد و با ولع اینطور دودش را بیرون بدهد؟ و مادربزرگ یکی از آن خنده هایش را که من دلم برایش ضعف می رفت را تحویل ِ بابا می داد و بابا از عصبانیت زیر ِ لب "لا اله..." می گفت و بلند می شد می رفت! به خاطر همین هم خیلی دلش نمی خواست من با او دمخور شوم، چه شبهایی که حسرت ِ این را خورده ام که بروم آن سوی ِ خانه و شب کنار ِ مادربزرگ بخوابم تا برایم قصه بگوید، از همان ها که توی ِ داستان ها، توی رادیو تلویزیون، درون ِ کوچه خیابان شنیده ام که مادربزرگها همیشه برای ِ نوه شان قصه می گویند ولی من حسرت به دلم بود، هست، ماند... حسرت ِ شنیدن ِ قصه از زبانش... شاید به تعداد انگشت شماری این اتفاق افتاده بود آن هم زمانی که بابا ماموریت بود اما آنقدر کمرنگ است که چیزی به خاطرم نمانده... یکبار یادم است، مادربزرگ گفت برو برایم سیگار بخر از بقالی! ِ کنار ِ خانه مان، عمو نبود و او به خاطر ِ کمردردش افتاده بود گوشه ی خانه، همان وقت بابا رسید و آآآی که چه المشنگه ای به پا کرد و به مادربزرگ گفت سر آخر تو این دختر را عین خودت بار می آوری اما من نمی گذارم... بعدتر خانه مان جدا شد، به بهانه ی عموی مجردم و دوستای رنگارنگش که می آورد خانه... با اینکه، در اصل در یکجا زنده گی می کردیم اما با تیغه ای که کشیده بودیم میان خانه، عمو و مادربزرگ آن سمت بودن و راه رفت و آمدشان از حیاط بود و ما این سمت با پدربزرگ که سالها بود به خاطر ِ داستان ِ قدیمی ئی قهر بود. بابا می گفت این بچه ها توی ِ حیاط بازی می کنند، خوشم نمی آید این رفیق رفقا بیایند و بروند. خانه را فروختیم، ما آمدیم تهران و عمو و مادربزرگ رفتند کرج، درون ِ خانه ای که پدر آن سالها داشتش. بعد از فوت مادربزرگ هنوز هم آن جا هست و اینبار عمو با زن و بچه اش اقامت دارند آنجا. نمی دانم این اخلاق ِ مادر بزرگ به من به ارث رسید! یا به خاطر ِ دعوای ِ همیشه گی سر سیگار کشیدن و نکشیدن، شاید لجبازی، شاید هم میل ِ من به انجام دادن ِ کارهایی که بیرون از خط ِ قرمزهای ِ پدر و جامعه بود من هم سیگار با سیگار با سیگار دود کردم... مادربزرگ میل ِ عجیبی به سفر داشت، یک هو می دیدی یک روز صبح از خواب بلند می شدیم می دیدیم یک ساک ِ کوچکی که آن زمان خودش دوخته بود را، با دو تکه لباس پر کرده است و می گوید من رفتم! بابا می گفت کجا می روی؟ می گفت می روم مشهد، یکی دو روز پیش ِ خواهرت می مانم و بعد هرجا که شد! بار و بندیلش را با یک دست می گرفت زیر ِ چادر ِ مشکی اش و با ان یکی دست، چادر را کیپ تا کیپ زیر ِ گردنش سفت می گرفت و می رفت... آنقدر می ایستادم جلوی ِ در تا از نظرم محو می شد... بهش می گفتم مرا هم خب با خودت ببر، می گفت دخترجان، نمی شود، اخلاق ِ بابا را که می دانی، اما برایت سوغاتی می آورم، همان چیزهایی که دوست داری... و من، دلخوش به همان ره آوردهای ِ سفرش داشتم... من هم عجیب دلم می خواهد، چمدان ِ کوچکی را بردارم و بروم برای ِ خودم هرآنجایی که شد... انگار نطفه ی ما دو نفر را، در سفر بسته بودند که اینچنین مایل به رفتن و رفتن و رفتن داشتیم و نرسیدن... مادربزرگ، همیشه برای ِ من، مظهر ِ شجاعت بود... آدمی که قوی و نترس بار آمده بود و گویی هر کاری که دلش می خواست را انجام می داد، بی ترس از خط ِ قرمزها، و مهم نبود هرگز برایش که چه کسی، چه چیزی بگوید و در جواب ِ همه فقط می خندید.... شیرین می خندید... وقتی که مُرد، هنوز شصت سالش هم نشده بود، و باز، در پی ِ رفتن به مسافرتی دیگر بود... ساک ِ لباسهایِ سفرش گوشه ی اتاق به جا مانده بود و خودش، کنار ِ همان ساک، گویی به خواب رفته بود...

۳ نظر:

  1. بعضیا رو که می خونی دوس داری تا ابد بنویسن و دست از نوشتن بر ندارن
    اونا درست زمانی که بهشون احتیاج داری غیبشون میزنه و تو میمونی و یه دنیا حسرت

    می خوام بگم امیدوارم تا زنده ام این دست نوشته ها که گاها تلخند ادامه داشته باشه
    نه اینکه بخوام بگم تلخی و دشواری و ناکامی همیشه همراهت باشه ... نه ابدا
    می خوام بهت بگم نوشتن کار هر کسی نیست ... امیدوارم همیشه دستات با قلم مهربون باشن

    پاسخحذف