۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

زنده گی ِ من تمامن ساعت ِ 25 است...!


این همه دوندگی - مثلن - آخرش که چه؟ با این سن ِ قد ِ فلون شده است هنوز دارم درس می خوانم ُ بعد از گذشت نزدیک به ده سال ته دلم می شکند که چرا از اول پدرم نگذاشت بروم رشته ی هنر که حالا عوض ِ خانوم ِ خودم بودند - توی ِ کار البته -، از این کلاس به آن کلاس بدوم ُ ندانم که من آیا همسرم؟ دانشجویم؟ خانه دارم؟ یا هنوز انسانی هستم جایی مابین ِ دختر بودن و زن شدنش که البته هیچکدام هم نیستم! بنشینم از صبح تا شب خودم را با درنا ساختن ُ کفش دوختن ُ نقاشی کشیدن ُ شمع ساختن ُ دستبند بافتن ُ چه و چه و چه سرگرم کنم و آخرش هیچی به هیچی... نه آدمی هستم که روی ِ این را داشته باشم که از کارهایم یک درآمدی برای ِ خودم دست و پا کنم، نه آنقدر هنرم شکفته شده باشد که یکی بیاید بگوید ای بابا، به به شما چه قدر هنرمندید بیایید با هم یک کاری را شروع کنیم، نه آنقدر اعتماد به نفس ِ بالایی دارم که بتوانم حداقل زیر ِ دو تا نوشته ام که خب، بد هم نبوده و نیست اسم ِ خودم را بزرگ بنویسم که دلم نسوزد از اینکه توی ِ دوتا وبلاگ ِ تخمی که می روم، همان نوشته را با اسم ِ درشت ِ خودشان نشر داده باشند! بعد هی بنشینم غصه بخورم، بگویم الان مثلن باید دکترا می گرفتم ها، یا جای ِ استاد فلانی که نمره ی سه ی ما را با چشم ُ ابرو نازک کردن بکند هفت و منت بگذارد که ببین چهار نمره بهت ارفاق کردم و برو حالش را ببر، می توانستم برای ِ خودم استادی باشم خیر ِ سرم! حالا هم که حرف حرف ِ بچه است، و هر کسی یک چیزی می گوید و نمی داند توی ِ دل من چه می گذرد برای ِ همین تصمیم ِ کبرایی که گرفته ام!  نمی دانند کار ِ هر صبحم شده است چک کردن ِ بِیبی چک و هول و ولا توی ِ دلم که ای وای، باز هم که خبری نشد و باز پرت شوم به سه سال پیش ُ آن همه آزمایش ُ نمونه برداری و تکه برداری و فیلان ُ بیسار ُ سر آخر از هوش رفتنم ُ فرار کردن از باقی ِ آزمایش ها و پشت ِ گوش انداختن ها و دل ریش شدن ها از همان خاطره ی آن چند مدت و دردی که می پیچد زیر ِ شکمم...! نمی دانند دیگر، همین ها که می گویند بچه نیاور ُ من اگر جایت بودم فکرش را از سرم بیرون می کردم، دو روز ِ دیگر خودشان بچه به بغل یادشان می رود چه حرفها که نمی زدند! من خودخواه هستم اصلن، دلم مادر شدن می خواهد که حاضرم یکی دیگر را بیاورم به این دنیا... نمی خواهم حسرت ِ گرفتن ِ یک جفت دست ِ کوچک ُ حس کردن ِ موجودی ِ که توی ِ شکمم پیچ ُ تاب می خورد تا آخر عمر توی دلم بماند... من زنده گی ام شده است همچون قایقی که روی دریا شناور است، نمی دانم از شمال بروم یا جنوب، راه ِ غرب را پیش بروم یا شرق، دراز کشیده ام برای ِ خودم کف ِ قایق و خیره به آسمان و بادی که ببرد مرا هر جا که می خواهد... به هر کس که دروغ بگویم به خودم که نمی توانم، من تکلیفم با خودم هیچ مشخص نیست، من نمی دانم کی هستم چی هستم و برای چه خاطر آمده ام به این دنیا... من درناهای ِ کاغذی ام را از سقف ِ راهرو آویزان کرده ام و لذت می برم لحظه ای فقط و بعد همچون خاطره ای فراموش شده، خودم را هم پاک می کنم... من حسودی ام می شود حتا گاهی به زهره، همبازی ِ کودکی ام که الان دارد برای ِ نمی دانم فوق یا دکترای وکالت درس می خواند و درخواست هم داده است و امروز و فرداست که از این خراب شده برود و من؟ من چه کردم تمام ِ این سالها؟! نشستم کنار ِ جاده ی زنده گی که بیایند و بروند و زمان عبور کند برای ِ خودش... خانه ام هم که شده است مهد ِ کودک ِ گل های ِ شادی، پذیرایی کوچکمان پر شده است از نقاشی هایی که کشیده ام و از درو دیوارش آویزان کرده ام و جز یک جفت چشم که از آن ِ خودم است، خریداری ندارند که نگاهشان کند، اتاق خواب هم پر است از پارچه و کاموا و خورده ریزه ی کاغذ و منجوق و سوزن و نخ! آخرش که چه؟ همه ی این کارها، زحمت ها، ذوق و شوقهایی که کور می شوند کم کم... از نفس می افتند... از نفس می افتم... سر آخر که چه شود؟! من چه قدر نا امیدم این روزها... من چه قدر دلم می شکند از هر حرفی و سخنی... من چه بی هدفم... چه بی مقصد پا به هر مسیری می گذارم که مسیر نیست ُ مسیل است ُ سیلی تمام ِ مرا، خاطراتم را - اگر باشد - با خود می برد... روزی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر