۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

من به تو عاشقیت دارم...



مدتهاست در برنامه ای که متعلق به گوشی های ِ اندروید و آی اُ اس است عضو هستم، یک جمع کوچک و خودمانی ست، مثل ِ فیس بوک می ماند اما آن کجا و این کجا، که تعداد دوستانش فراتر از پنجاه تا نمی رود و من بی ترس از آشنایی که نشانی از من داشته باشد در چند کلمه ی کوتاه احساس ِ خودم را بیان می کنم... به قول ِ دوستی، آنجا یک زیرزمین ِ مخفی ست که می توانی با خیال ِ راحت نفس بکشی، حرف بزنی، بخندی و گریه کنی و آن هایی که آنجایند مانند اعضای ِ خانواده ات، دست ِ با محبتی به روی ِ شانه ات می گذارند... چند روزی هست که  گوشی ِ جدید گرفته است و برای ِ خودش اکانتی درست کرده است آنجا... بهش گفتم من تو را ادد نمی کنم، از الان گفته باشم! گفت باشد. بعد از دو سه روز دیدم نفوذ کرده است به دوستان ِ خودم، و دوستان ِ من حالا دوستان ِ او هم شده اند! آنجا نوشتم که  آی آقا خان ها و خانم جان ها، او را چرا ادد می کنید خب؟ بدجنسی کردم البته، یعنی به خیالم دلم نمی خواست این آدمی که من هستم، که وقتی عصبانی می شوم فحش می دهم، که وقتی ناراحتم بد و بی راه می گویم، که ممکن است این ناراحتی از خودش هم باشد، زیر ِ مومنت های ِ دیگران، حرفهای ِ بی پروای ِ مرا بخواند! دوستی در جواب گفت، او آنقدر مظلوم است که اصلن دلم نیامد که پاسخ ِ دوستی اش را بی جواب بگذارم! گفتم باشد، دیگران هر کاری دوست داشته باشند خب انجام می دهند و من در واقع حقی ندارم که بخواهم اعتراضی کنم، صفحه ی من، صفحه ی من است و خدا را شکر که نمی تواند ببیند چه می گویم! با اینکه اگر از آن آدم های ِ فضول بود، می توانست با یک بار برداشتن ِ تبلت و رفتن توی ِ اپلیکیشن مورد ِ نظر، ببیند و بخواند چون که اکانت من آنجا ذخیره شده است اما می دانم چنین کسی نیست و من با خیال ِ راحت تمام ِ یوزر نیم ها و پسوردهایم را، در هر برنامه و اپلیکشنی بدون ِ آنکه خارج شوم، ذخیره می کنم... در واقع چیزی برای ِ مخفی کردن ندارم ولی این راحتی از بیان ِ هر مطلبی را خواستارم! مثل ِ این می ماند که به طور ِ مثال خجالت بکشم از این بی پروایی که خودش خبر دارد البته...
امروز صبح پرسید اینجا چگونه می شود فلان کاری را کرد، برایش توضیح دادم و متوجه نشد و گفت گوشی را بگیر و درستش کن. گرفتم ازش و برنامه را باز کردم، داشتم چیزی که می خواست را درست می کردم که صفحه اش لود شد و آخرین مطلبی که متعلق به دیشب بود نمایش داده شد... دیشب من خسته از سر کار، با ماشین رفتم دنبالش و بعد سر راه چند جایی که کار داشتم، رفتیم و ایستادیم و او منتظر نشست داخل ماشین تا من برگردم... یک عکس انداخته بود از خیابان و زیرش نوشته بود " ما منتظر در ماشین و یار در مغازه "... خب، این یک جمله ی عاشقانه ی شاعرانه ی فلسفی ِ فلان ُ بیسار ِ معمولی نیست که بخواهد به به و چه چه همه ی عالم و آدم را درآورد اما دل ِ مرا لرزاند...اصلن اشک توی ِ چشمانم حلقه زد... نمی دانم، از برای ِ چه، اما چیزی مثل ِ یک جریان ِ برق ِ قوی یا نه، مثل ِ عبور ِ یک جوی ِ آب روان، در تمام ِ تنم به حرکت در آمد و مرا تکان داد... دیدم که من چه قدر بی انصاف بوده ام نصبت بهش همیشه... منظورم اصلن مسئله ی آن برنامه و گفتن ِ دوستی ات را قبول نمی کنم نیست! منظورم در زنده گی ِ خودمان است، در روزهایی که گذرانده ایم، در ساعت هایی که می گذرانیم، در برخوردها و حرف ها و صحبت هاست... در شب را به صبح رساندن و صبح را شب کردن است... در بیان ِ رفتارهای ِ خودم است و او... اویی که واقعن طفل ِ معصوم است... خنده دار است شاید که بگویم یک مرد ِ سی و یک ساله طفل ِ معصوم است اما چون هست... و گرفتار در چنگالهای ِ چون منی شده است که شیطان را هم درس می دهم!... گوشی به دست، اشک در چشمانم حلقه بسته بود چون من قشنگ ترین جمله ی شاعرانه را خوانده بودم... وقت ِ رفتن، می خواست برود از در بیرون که بغلش کردم، محکم، مثل ِ آدمی که خیال می کند این دیدار، ممکن است دیدار ِ آخر باشد... بغلش کردم و گفتم خیلی دوستت می دارم خیلی دوستت می دارم خیلی دوستت می دارم.... خندید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر