۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

بغضی بیخ ِ گلو




کمرم درد می کرد، نمی دانم به خاطر این چند روز که همه ش دراز کشیده و مثل ِ نا آدمیزاد خوابیدن است یا چیز ِ دیگری... رئیس ِ آموزشگاه یک ماه پیش تر چکی داده بود بهم و گفته بود برای ِ زحمات ِ این چند وقتتان است و من اصلن یادم رفته بود که باید بگذارمش به حساب، تنبلی را کنار گذاشتم و گفتم بروم بانک و بعدش هم کالا پزشکی تا ببینم بالاخره وسیله ای که احتیاج داشتم را آورده اند یا نه... از خانه که زدم بیرون، مثل ِ پیرزنی چندین و چند ساله خمیده خمیده راه می رفتم... دیدم توان ِ نشستن پشت ِ ماشین را ندارم، زنگ زدم به تاکسی تلفنی و گفتم یک ماشین بفرستند برایم و همانطور با کمر درد ِ شدید جلوی در ایستادم تا بیایند... اینجا آژانس که می آید زحمت نمی دهد که از ماشین پیاده شود، زنگ ِ در را بزند و بگوید " شما ماشین می خواستید؟ " مثل ِ فلون! هی بوق پشت ِ بوق می زند از سر ِ خیابان تا برسد جلوی ِ در ِ خانه ی مورد نظر... تمام ِ در و همسایه را خبر می کند که یکی در این کوچه ماشین می خواسته که برود بیرون و متاسفانه انگار من تنها آدمی هستم که با آژانس این طرف و آن  طرف می روم! پس با این حساب همانجا ایستادم که برسد و البته توان ِ بالا رفتن از پله ها را دوباره نداشتم... کارهایم را انجام دادم و برگشتم، دیدم چه دلم هوس ِ خوردن ِ خامه کرده است و از سوپر مارکت ِ نزدیک ِ خانه برای خودم گرفتم. طاهره با مریم منتظر ِ آمدن ِ بابای ِ خانه بودند جلوی ِ در، کرایه را دادم و پیاده شدم و چشم ِ مریم و طاهره مانده بود همینطور روی ِ کیسه ی توی ِ دستم. آمدم بالا، لباس هایم را عوض کرده، پنجره را باز کردم و دراز کشیدم روی ِ تخت، صدای ِ ماشین بابای خانه آمد و بعد هم صدای ِ مریم که می گفت " بابا، من هم ازینایی که شادی گرفته بود می خوام ". طاهره در جواب ِ شاید سوالی که من نشنیدم گفت " آژانس گرفته رفته برای ِ خودش خامه خریده" و در جوابش بابای خانه شان گفت " به خاطر یه خامه پاشده این همه پول ِ آژانس داده؟ آدم ِ اینم؟! پولش زیادی کرده؟ " و من در بهت به گوش هایم شک کردم که چه گفتند و چه شنیدم!... نمی دانم... دوباره از نو، حساسیت های ِ سابق برگشته اند... توان ندارم که هرچیزی می شنوم را از این گوش شنیده و از آن یکی بیرون بدهم... می ماند و مثل ِ یک گلوله بیخ ِ گلویم را می سوزاند... بلند شدم بروم تا جوابشان را بدهم... بلند شدم بروم بگویم آخر به شما چه؟ دخالت کردن در کار دیگران هم حدی دارد... قرار نیست هر سوراخی که دیدید سرتان را بکنید توش تا ببینید چه خبر است!... بلند شدم بروم بگویم من خسته شده ام از این همه حرف، از این همه دخالت های ِ بی جا، از این همه کجا رفتی با چی رفتی کِی برگشتی... اما همینطور لبه ی تخت نشستم و با خودم گفتم حتا لیاقت ِ شنیدن ِ این حرفها را هم ندارند این آدم ها... و بعد گریه کردم... گریه نه از ناراحتی که از نا توانی...  از احساس ِ بدی که داشتم و این فکر که آخر من اینجا چه می کنم؟ میان ِ اینها با این طرز ِ تفکر ِ پوسیده شان که بوی ِ تعفن می دهند؟... ارزشش را دارد صبوری؟ ارزشش را دارد حرفهای ِ نزده را جمع کنی میان ِ سینه ات و درد را حس کنی؟ ارزشش را دارد سعی کنی قوی باشی یا حداقل خودت را بی خیال نشان دهی؟
آدمیزاد است دیگر، دل دارد... می شکند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر