۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

مرا ببخش مادر




شاید بایستی اسمش ُ بذارم اعتراف و حرفهایی که هرگز بیان نکردم حتا با خودم، اما این قلب دیگه تحمل ِ حمل کردنشون ُ نداره...

دلم برای ِ مادرم خیلی تنگ شده... کم پیش می آید که دلتنگی برای ِ مادرم داشته باشم... هر بار که به خانه مان فکر می کنم، اولین تصویر، تصویر ِ پدرم است با موهایی که کم کم جو گندمی می شوند و رگ های ِ دستی که از سر ِ پیری برجسته شده است... شاید به این خاطر که بعد از هفت سال از ازدواجشان و به دنیا آمدن ِ من، من، دخترکی بودم که با آمدنم راه را برای ِ هر سوء قصدی از طرف ِ مادربزرگم بسته بودم... فکرهای خامی همچون اینکه برای ِ پدرم زنی دیگر بگیرد تا بلکه نوه شان را ببیند... بابا اما همیشه مامان را دوست داشت، توی ِ هر شرایطی کنارش ایستاده بود... مامان گاهی با لبخندی روی لب می گوید کاش امیر هم برای ِ تو، مثل ِ بابا برای ِ من باشد... وقتی من به دنیا آمدم، عملن توی ِ دستهای ِ مامان بزرگ، بزرگ شدم... نه اینکه مامان بی عاطفه باشد، نه... اما عروس ِ بزرگ ِ خانواده ای باشی که همیشه ی خدا، در هر ساعت از شبانه روز، یک ایل مهمان بی خبر سر برسند خانه تان، زمانی برای ِ محبت کردن نمی گذارد...  تصویر بچه گی من، مامان را نشان می دهد که همیشه با چادری دور ِ کمر بسته، توی ِ آشپزخانه یا مشغول ِ آشپزی ست یا ظرف شستن و یا خم و راست شدن جلوی ِ فک و فامیل ِ شوهر و پذیرایی از آنها،  و البته خیالش راحت بود که هرچه قدر مادر شوهرش دوستش نداشته باشد، برای ِ من اما از هیچ محبتی دریغ نمی کند... خاطرات ِ بچه گی من پر است از تصویر مادربزرگ و پدر... به همین دلیل، وابسته گی که بین من و بابا پیش آمد، شاید بین هیچ پدر و دختری نبوده هرگز... من توی ِ جمع های ِ مردانه بزرگ شدم... چسبیده به بابا، هر جا که می رفت همراهش بودم... توی ِ مهمانی ها عوض اینکه بنشینم کنار ِ خانم ها، می نشستم پیش ِ بابا و باکیم نبود از نگاه ِ چپ چپ مردانی که برایشان غیر طبیعی بود دختری بیاید بنشیند به حرفهای ِ مردانه ی آن ها گوش دهد... همیشه ی خدا یک حرفی داشتم برای ِ زدن به بابا، هرچه درون ِ دل من می گذشت را فقط او خبر داشت... بعد کم کم خواهرشوهر و برادر شوهر ها ازدواج کردند و از حجم مهمانی ها کم شده بود و مامان وقت بیشتری داشت برای ِ رسیده گی، اما اینبار برادرم تازه متولد شده بود و تمام ِ وقت ِ اضافه ای که مامان به دست آورده بود را به خودش اختصاص داده بود... دبستان بودم که زنده گی ِ مان به روال عادی همه ی خانواده ها در آمده بود اما هیچ احساسی از طرف من وجود نداشت به مادرم دیگر... نه اینکه دوستش نداشته باشم، چرا، خیلی دوستش داشتم اما نه آن دوست داشتنی که باید باشد... بیشتر مثل ِ عادت کردن بود، به صرف ِ کنار ِ هم بودن های ِ شبانه روز... ازش کناره می گرفتم، باز هم دلم می خواست همه ی وقتم را با بابا بگذرانم... به گمانم دوران ِ راهنمایی بود که یک لجبازی ِ زیر ِ پوستی بین ِ ما شروع شد... او از محبت ِ بی دریغی که به بابا داشتم گلایه داشت و من ته دلم شاید از همه ی دورانی که باید می بود و نبود، کفری بودم... از اینکه چرا مثل ِ برادرم آنقدر که باید در آغوشم نگرفته بود، آنقدر که باید مادری نکرده بود... نمی توانستم درک کنم دلایلش را، خودم را نمی توانستم جایش قرار دهم... مامان ناراحتی ِ خودش از این جریان را به روش خودش تلافی می کرد و من به روشی دیگر... او اما همه ی کارهایش به خاطر نزدیکی کمی بیشتر من و خودش بود - که من نمی فهمیدم - و من تنها دلم می خواست لجش را در آورم... حتا یک بار یادم است روزی من و برادرم و پدربزرگ خانه بودیم و پدربزرگ برایمان میگو درست کرده بود، بعدش که مامان آمد، برادرم کمی از سهم خودش را بهش داد و توی ِ چشمهای ِ مامان می دیدم که چه قدر دلش می خواست من هم کمی از میگوهای ِ داخل بشقابم را بهش تعارف کنم، یعنی این تعارف کردن را یک قدم مثبت می دید برای ِ روابطمان و من آن خواهش را ندیده گرفتم و آنقدر منتظر ماندم که بابا از راه رسید و من کل سهم ِ خودم را دادم بهش و گفتم نخورده ام فقط به خاطر شما که خسته از سر کار می آیید... بعدش مامانم اشک توی ِ چشمانش جمع شد، بلند شد رفت توی ِ اتاق و گریه کرد... آن لحظه دلم برایش سوخت ولی حتا نرفتم بگویم که چرا گریه می کنی یا معذرت خواهی کنم... فکر می کنم از همان شب بود که مامانم دیگر دست از تلاش برداشت برای ِ نزدیکی بین خودمان، ینی خودش را کنار کشید از آن بازی که مخفیانه بدون ِ گفتن ِ کلمه ای بینمان راه افتاده بود.. نه اینکه بی عاطفه باشد، نه، مگر می شود مادری، مادر بودن و محبت به فرزندش را فراموش کند؟! اما دیگر از نفس افتاده بود... هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد برایمان، هم من و هم برادرم... تمام ِ سعی اش را هم می کرد که این احساس به من دست ندهد که دارد بینمان تفاوت قائل می شود... سالها می گذرد و من خاطرات مشابه ای دارم از انجام کارهایی که گریه انداخته مامان را و تازه می فهمم از سر بچه بازی های کودکانه، نباید انجام می دادمشان که حالا ته دلم اینگونه آتش بگیرد... هیچوقت ولی هیچی نگفت، بعد از آنکه اشک می ریخت با لبخند به رویم به زنده گی ادامه می داد... تنها یکبار سالها پیش بهم برگشت گفت " از خدا می خوام گریه های ِ من ُ ندیده بگیره و هیچوقت بچه ای شبیه خودت ُ بهت نده تا احساسی که من چشیدم رُ نچشی "... من هرگز برای ِ مادرم فرزند ِ خوبی نبودم و این را خودم می دانم و هر بار وقتی دستی از آن ته ته های ِ ذهنم و خاطراتی که به زور سعی می کنم فراموششان کنم، این روزها را به یادم می آورد، قلبم می خواهد از حرکت بایستد... ساعت ها گریه می کنم از عذابی که بیخ ِ گلویم را می گیرد و از تنفری که نسبت به خودم پیدا می کنم.... بعد دلم می خواهد آنقدر سرم را بکوبانم به دیوار که تمامشان از یادم برود که نمی رود...
دلم برای ِ مادرم تنگ شده است، خیلی زیاد... برای ِ صبوری اش... برای ِ لبخند ِ مدامش... برای ِ هر آنچه که اسمش را مادر گذاشته اند... و  قلبم... قلبم در این ساعت ِ شبانه روز میان ِ دستانی گرفتار شده اند که اینگونه فشرده می شود هِی و هِی؟!!

مرا ببخش مادر... من به تو، چه قدر دوستت دارم بدهکارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر