۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

آدم ها مهره ی شطرنج شما نیستند...




طلاق؟! هیچوقت تجربه ی چنین اتفاقی را نداشته ام، منظورم دیدن ِ شرایط ِ نزدیکان و احیانن فرزندان ِ این ازدواج... نگاه ِ من البته به طلاق و جدایی، بد نبوده هیچوقت که خیال می کردم چرا که نه؟ اگر لازم باشد جدایی هم قسمتی از زنده گی ست به هر حال... بعد تر دوستی داشتم که دو سال بعد از ازدواجش، بچه ی یک ساله اش را انداخت بغل ِ شوهرش و مهرش حلال، جانش را آزاد کرد و باز برایم غیر قابل قبول نبود فراموش کردن ِ پاره ی تن که فکر می کردم عمر ِ آدمی بیش از اینها ارزش دارد که بگذارد به خاطر کسی دیگری بسوز بساز شود! بعد ها با امیر آشنا شدم... فرزند ِ طلاق بود... هیچوقت نگفت که چه به سرش آمده است.... با خودم گفتم خب زنده گی ست دیگر، باز هم خوب است که از ابتدا کنار ِ مادرش مانده ست و هی آواره ی این خانه آن خانه نشده است... اما هرچه بیشتر آشنا می شدم و بیشتر در عمق ِ این رابطه می رفتم می دیدم که فرق دارد با باقی ِ آدم های ِ اطراف ِ من که در کنار ِ کانون خانواده اعم از پدر و مادر، بزرگ شده اند... که اکتیو هستند.. که رفتارهایشان مثل ِ خودم است... غم ها و خوشحالی ِ شان هم... امیر اما اینطور نبود... با اینکه سرپرستی اش با مادرش بود ولی به خاطر شرایطی که داشت همیشه تنها بزرگ شده بود آن هم در یک خانه ی بزرگ - درندشت؟! - که من حتا هنوز هم فکر کردن به یک شب تا صبح ماندن به تنهایی در آن خانه، مو به تنم راست می کند! غم هایش را پشت ِ نقابی از سرخوشی مخفی می کرد به شدت ِ تمام... کنارش اگر می بودی و صحبت که می کردی فقط در حال ِ قه قهه زدن بودی... بعدتر که صمیمی شدیم دیدم نه، این آدم یک حفره ی خالی جایی میان ِ روحش دارد... جایی که نمی بینی... نمی فهمی اما به مرور حسش می کنی... این آدم، بیزار از هر جمعی ست... بیزار از جمع شدن های ِ خانواده گی... بیزار از هرچه رفت و آمد است... ازدواج کردیم... اوایل حالم از این تنهایی که نصیبم شده بود به هم می خورد... خیال می کردم می شود دور ِ هم جمع شد... می شود تغییر داد اما نه... من، با اینکه در خانواده ی چهار نفره ای متولد شدم اما به همراه پدربزرگ مادربزرگ و عموی مجردم بزرگ شدم... میان ِ رفت و آمد های ِ هر روزه خانواده گی با این فامیل و آن فامیل، این آشنا و آن آشنا... آخر ِ هفته های ِ پیک نیک های ِ همیشه گی... اما حال خودم بودم و خودش... جمعی دو نفره که دیدن ِ پدرش فقط به نهارهای ِ ظهرهای ِ جمعه محدود می شد و تا به همین امروز رنگ ِ خانه ی دایی اش را ندیده ام و البته دیگر فامیل هایش را، به جز افراد انگشت شماری که دیدارشان به همان دید و بازدیدهای ِ سال ِ نو محدود می شد... کم کم اما عادت کردم، ولی در کنارش گاهی غر می زدم از این مدل زنده گانی... از این انزوا... تا رسید به این ترم ِ دانشگاهمان....
درسی داریم به نام طراحی ِ مقدماتی و یک واحدش را استادی به صورت تئوری تدریس می کند که شامل ِ جامعه شناسی و روانشناسی و غیره می باشد... با خودم جلسات اول می گفتم آخر روانشناسی چه ربطی به طراحی مقدماتی دارد؟! ولی حالا راضی ام از این خواندن ِ اجباری ِ درسی که به من خیلی چیزها را نشان داده است... جایی نوشته بود، پسرها به پدرشان بسیار وابسته اند و اگر پسری، پدرش دور از خانه باشد، به شدت آدمی منزوی و دور از اجتماع می شود... هر سطری که می خواندم، یکی از رفتارهای ِ امیر پیش ِ چشمانم می آمد و دیدم این رفتارها نه خودآگاه که به خاطر شرایطی که درونش بزرگ شده، ناخودآگاه رشد کرده است... حالا، هنوز هم فکر می کنم، طلاق و جدایی، امری ست که اگر شرایط ایجاب کند، باید استفاده اش کرد ولی... فرزند که دارید، وقتی کسی را به جمع ِ کوچک خودتان که راه می دهید، قبلش باید از کنار ِ هم بودن اطمینان ِ کامل داشته باشید و بعد، پایش را به این دنیا باز کنید... فرزند ِ من، فرزند ِ تو، یک عضو ِ خیلی کوچک از این جامعه ی بزرگ است که اگر بِلَنگد، کل ِ آن مجموعه آسیب می بیند و اصلن مجموعه و جمع و جامعه به درک... کجایش درست است که اینجا درست باشد؟!... مهم، و مهم، و مهم، همان آدمی ست که روزی بزرگ می شود با روحی که خراشیده شده... با رفتارهایی که از نبود ِ بودن ِ خیلی چیزها به اینجا رسیده است... بازی ندهید... آدم ها، مهره های ِ شطرنج ِ ما که نیستند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر