۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

زنده گی همین لحظه های ِ با تو بودن می باشد...



برای ِ امیر

می دانی، تمام ِ این هفت سال، از پیش ِ چشمانم می گذرد مثل ِ فیلمی که بازیگران ِ نقش ِ اصلی اش من و توییم... تمام ِ شب بیداری ها و حرف زدن ها و کش رفتن ِ قبض ِ تلفنی که مبلغش سر به فلک می کشید و یواشکی پرداخت کردنش که بابا نفهمد... تمام ِ خنده ها و لبخندهایی که تو روی ِ لبانم کاشتی از پشت ِ نقابی که می دانستم تمامن درد است... تمام ِ اشک هایی که برایم ریختی و بغض ِ خفه ای که توی ِ گلویم خانه می کرد از پستی و بلندی ِ زنده گی ات... تمام ِ آه هایی که کشیدم ُ خیال می کردم ته خط همینجاست که ایستاده ام و تو آرام آرام، دستم را گرفتی و من اصلن نفهمیدم چه گونه، مثل ِ بچه ای کوچک عبورم دادی از راه هایی که بن بست بود به خیالم... تمام ِ قهرهایی که کردیم و سر آغاز ِ آشتی بود که به اینجا ختم می شود... تمام ِ نقطه ضعف هایی که برایت گفتم ُ تو هرگز به رویم نیاوردی ُ پشیمان نیستم از بیانش... تمام ِ شب بیداری های ِ وقت ِ امتحانت... تمام ِ شب بیداری های ِ از هق هق ِ گریه هایم... تمام ِگفتن ِ دوستت دارم ها و به خنده جواب دادن ِ دوستت ندارم... تمام ِ لبخندهای ِ شیرینت که دلم را هر لحظه می لرزاند... و تمام ِ روزهای ِ بعد از ازدواجمان که راه دور بود ُ طاقت ِ من کم... خانه ی کوچکمان که بوی ِ رفاقت می دهد...
می دانی، دختر ِ یکی یک دانه بودم ُ لوس، همیشه با قهر کردن به هرآنچه می خواستم می رسیدم، تو اما یادم دادی، زنده گی شوخی بردار نیست که با هر بحث ِ کوچکی و قهر ِ بزرگی از جانب من، همیشه شیرین بماند... تو یادم دادی که بیاموزم توی ِ روابطمان گاهی بحث هست اما قهر؟! خیلی بچه گانه ست، نیست؟! تو یادم دادی صبور باشم... تو یادم دادی خودم باشم، هر آنچه که بودم و هستم... تو گفتی ازدواج نباید مانع باشد، که باید مسیری برای ِ رشدمان فراهم کند... تو برایم پل شدی که برسم به آرزویی که همیشه داشتم... تو موهایم را نوازش کردی به وقت ِ نیاز... تو پناهم شدی...
می دانی، همه ی زنده گی ام فکر می کردم عاشقم... هر لحظه.. یعنی عشق جزوی از من بود، عاشق شدن کار ِ من بود... اما تو، آنقدر آرام آرام آرام آمدی و ماندی که نفهمیدم عاشق شدم...نه از آن شور و شوق ها خبر بود و نه از آن تب های ِ تند... تو مثل ِ یک نسیم بودی... مثل ِ باران ِ نم نم ِ بهاری... مثل ِ یک شبنمی که می درخشد کنار ِ گل برگهای ِ باز شده ی دم ِ صبح... تو، خودت بودی... کسی که حالا، تمام ِ من شده است... جزوی از من شده است که من بی تو، دیگر من نیستم که هیچم...
می دانی... زنده گی ِ مان کم هم پستی بلندی نداشته است... کم هم بالا و پایین نرفته است... اما اگر یک روزی برگردم به عقب، باز هم تو را انتخاب می کنم و هرگز و هرگز، به بودنت شک نبرده ام و نمی برم... تو آنقدر معصومی، آنقدر پاکی و بی ریا که من از خودم خجالت می کشم بابت ِ تمام ِ کارهای ِ دانسته و ندانسته که در حقت کردم و تو یا متوجه نشدی و یا شدی ُ هیچ به رویت نیاوردی...
می دانی... روزهایی هست که ناراحت می شوم از دستت... روزهایی هست که حتا زیر ِ لب بد و بی راه می گویم بهت... روزهایی هم هست که دلم نمی خواهد صدایت را بشنوم، اما اینها هم جزوی از زنده گی است... این ها هم طبیعت است، روال است... تا ناراحتی نباشد، آدم قدر ِ محبت  و آرامش را نمی فهمد... تا غصه نباشد، آدم شادی را درک نمی کند... تا نا امیدی نباشد، آدم دل به امید نمی دهد...
می دانی... همیشه به تو مدیونم... همیشه قدردان ِ تمام ِ چیزهایی هستم که برایم فراهم کردی... قدردان ِ زنده گی هستم که دارم... قدردان ِ تو هستم... تا تو نباشی، من هم نیستم...
امروز، هفت سال است که کنار ِ هم هستیم، پا به پای ِ هم هستیم ُ  وارد ِ پنجمین سال ِ زنده گی ِ مشترکمان می شویم و من خوشحالم که دارمت... می خواستم که بدانی، دوستت دارم و از دوست داشتنت پشیمان نیستم... تا می توانی بخند که دنیا، برای ِ من همین خنده های ِ توست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر