۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

بر می گردم، به امن ِ آغوشت...




چند وقت های پیش داشتم با یک دوست در کیک مسنجر صحبت می کردم که امیر آمد و ژست ِ شوهرهای ِ شکاک را در آورد و گفت با که حرف می زنی؟ گفتم فلانی. گفت به به، بگذار بروم من هم آدرس مسنجرم را بدهم و بگویم که با من تمام ِ دخترهای ِ خوشگل تماس بگیرند. گفتم باشد. گفت باشد؟! گفتم بله، دوست داشتی چه بگویم؟ گفت هیچ... هرگز از آن زن های ِ شکاک نبوده ام که بخواهند گوشی ِ شوهرشان را دم به دقیقه چک کنند تا بفهمند فلان روزی با که تماس گرفت با که نگرفت! به کی مسیج داد و به کی نداد... به نظرم این کار، یک جور عقده است، یا بهتر است بگویم یک بیماری ست! از سوال جواب کردن بدم می آید، و از سوال جواب شدن! واقعیتش هم، ممکن است آن گوشه های ِ ذهنم، به خاطر ِ سین جیم نشدن های ِ بی خودی، به امیر سخت گیری نمی کنم ولی به واقع از این کارها بدم می آید... خنده ناکش این است که تنها حس ِ حسادتی که در تمام عمر بیست و پنج ساله ام نسبت به مردی داشتم، پدرم بود! در خیابان چنان دستش را می گرفتم که تو گویی قرار بود کسی از من بدزدتش. یا اگر مثلن خانمی آدرسی چیزی ازش می پرسید، تمام ِ مدت با چشم غره نگاهش می کردم! و این مرا آزار می داد... همیشه نمی دانم چرا ترس از دست دادن ِ پدرم را داشتم و یا روی ِ هم ریختنش را با زنی دیگر! با اینکه پدرم اصلن چنین مردی نبود و نیست. یادم است یک بار سال ها پیش، یک مزاحم تلفنی داشت که دم به دقیقه روی ِ گوشی اش تماس می گرفت! مادرم هم می دانست البته، و پدرم همیشه شماره اش را که می دید، تماس را رد می کرد. خب، شغل پدرم طوری بود که خیلی امکانش فراهم بود که از این مزاحم ها داشته باشد. من چه کردم؟! شماره اش را از روی ِ گوشی ِ بابا برداشتم و دادم دست ِ چند تا از پسرهای ِ محله مان تا برایش مزاحمت ایجاد کنند. به یک هفته نکشید، تماس ها تمام شد! چنین آدمی بودم! اما امیر...! نمی دانم، شاید به این خاطر که در ابتدای ِ شکل گیری رابطه مان، خیلی دوستانه با هم آشنا شدیم و آرام آرام پیش رفتیم، به یک شناخت ِ کامل از هم رسیده ایم. شاید هم به این خاطر که من از تمام ِ زیر و بم ِ زنده گی ِ امیر خبر داشتم بالطبع او هم... می دانستم با که بوده و با که نبوده، کدام دختری آمد خانه ش و کدام نیامد، با که خوابید با که نخوابید. دو سال ِ ابتدای ِ دوستی ِ مان، ما فقط دو نفر انسان بودیم که دلمشغولی های ِ خودمان را داشتیم و با هم درد دل می کردیم و گاهن کمک می خواستیم از هم توی ِ روابط ِ شخصی ِخودمان ولی کم کم، دیدیم  دور و اطرافمان خلوت شد و فقط خودمان ماندیم و خودمان و علاقه ای شکل گرفت بینمان که سر انجامش همین جایی ست که قرار داریم... تا شش ماه بعد از ازدواجمان، گاهی دوست دخترهای ِ سابقش تماس می گرفتند و امیر صحبت می کرد باهاشان، و می گفت ازدواج کرده است و من، بدون ِ اینکه اخمی به چهره ام بیاید، از همه شان خبر داشتم... برایم عجیب بود که می دیدم، آن احساسی که همیشه نسبت به بابا داشتم، آن تعصب و آن خشمی که در دلم بود که مانند ماده شیری می خواستم به همه ی هم نوع های ِ خودم در اطراف ِ بابا بپرم وجود ندارد... خیال می کردم شاید آن طور که باید علاقه مند نیستم بهش اما دیدم نه، چیزی فراتر از اینها بینمان است، آن هم اعتماد داشتن است، و از همه مهمتر، من در این موضوع، اعتماد به نفس ِ بالایی نسبت به خودم داشتم و می دانستم، هیچ کسی به اندازه ی من، نمی تواند نیازهای ِ امیر را برآورده کند! حتا حالا هم، اینچنین است، می گویم - با خودم - اگر دیگران قرار است جای ِ مرا بگیرند، چه بهتر که زودتر این اتفاق بیفتد که خلایق هر چه لایق هستند!! و در کنار ِ همه ی اینها، من بسیار امیر را دوست می دارم که در کنار ِ همسر ِ من بودن، دوست ِ من است که می توانم بی ترس تمام ِ حرف هایی که باید را، بزنم بهش و اجازه دهم او هم صحبت کند برایم...
امشب، گوشی اش هی زنگ می زد، گفتم، این زنگ ِ کدام برنامه ات است که صدایش می آید؟ گفت دارم با فلانی صحبت می کنم... بعد، هر چند دقیقه یک بار، خلاصه ای از صحبت های ِ رد و بدل شده شان را توی ِ مسنجر می گفت! گفتم امیر، احتیاجی نیست که به من بگویی چه حرفی می زنید با هم، من که چیزی نپرسیده ام... گفت خیال کردم ناراحت شدی، گفتم نه، اما اینطور که می گویی ناراحت می شوم...
اینها خریت نیست یا ساده گی بیش از حد، اینها تمام ِ حس ِ من نسبت بهش است، حس ِ اعتماد و دوست داشتن، و احساس ِ اینکه از تمام ِ خسته ی راه زنده گی بودن، می توانم به امن ِ آغوشش پناه ببرم و پناهی باشم برایش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر