۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

هفته ی خود را چه گونه گذراندید؟!!




یک - تمام ِ این هفته حال ِ ناخوشی داشتم، نمی دانم این چه مرضی ست که به شروع ترم جدید که می رسد من می روم توی ِ فاز ِ غم؟! شاید هم دلیلش به خاطر تعطیلات ِ بین دو ترم و رفتن تهران و جر و بحث با پدرم است. راستش از وقتی که به کله ام زد سرم را با تیغ بزنم، بابا اخلاقش صد و هشتاد درجه تغییر کرد. هر بار که می روم تهران، تنها، گیر می دهد که کجا می روی؟ با کی می روی؟ چرا می روی؟ و بعد در انتها اضافه می کند که حق نداری بروی! حق؟! حق برای ِ همه است و این واقعن خنده ناک و مسخره و احمقانه ست که من، یک زن متاهل، اجازه ی رفت و آمدم را پدرم بهم بدهد و البته، من خیلی خوب می تواند، صدایم را بندازم ته حلقم و داد و بی داد کنم که اجازه نداری برای ِ من تکلیف تعیین کنی ولی این کار را نمی کنم چون پدرم را بی نهایت دوست می دارم! فقط می روم یک گوشه می نشینم و گریه می کنم، و مادرم می رود یک گوشه می نشیند و گریه می کند چون بین من و پدرم گیر می کند که باید طرف کداممان را بگیرد! سر آخر دو تا حرف بار من می کند و دو حرف بار پدرم! و می نالد که خسته شده است از این سگ و گربه بازی ها. بعد در این حالت ِ عصب ِ خراب و داغان، پدرم به یک چیز دیگر گیر می دهد، مثلن می گوید معتاد شده ای؟ - جدیدن این را هر بار که مرا می بیند می گوید و سر آخر تاکید می کند که اگر بفهمد حتا یک نخ سیگار هم می کشم - که می کشم! - عاقم می کند - و بعد ادامه می دهد هی، که لاغر شده ای چرا؟ این قرصهایی که برای افسردگی مصرف می کنی اعتیاد اور نباشد؟ اصلن چرا باید تو افسرده باشی؟ اصلن چرا باید کم خوابی داشته باشی که قرص خواب بخوری؟ اگر مثل بچه ی آدم خواب درست درمانی داشتی نیازی به این قرصها نبود و بعد که من کفرم بالا می آید و صدایم می لرزد می گوید شوخی کردم که بخندی! شوخی؟! این چه جور شوخی است آخر؟ شوخی شهرستانی؟ بعد من بغض می کنم، و پدربزرگم که تمام این مدت به بحث و گفتگوی ما گوش داده است می گوید دختر جان شوخی کرد باهات دیگر، بخند! و من عصبانی می روم توی ِ اتاقی که یک زمانی اتاق من بود و حالا اتاق برادرم است که برداشته است مثل ِ روانی ها دو تا دیوارش را سورمه ای کرده است، دو تا دیوارش را سبز لجنی! و چراغ اتاقش مثل ِ کرم شب تاب آن وسط سو سو می زند! بعد من شروع می کنم گیر دادن به برادرم که اینجا اتاق است یا گور؟ و او می گوید به تو چه و من می گویم خفه شو و او می گوید از اتاق من اصلن برو بیرون و من با عصبانیت می آیم بیرون و گریه می کنم که اینجا دیگر جایی ندارم و پدرم آه می کشد، و مادرم آه می کشد، و پدربزرگم آه می کشد...!

دو - تمام ِ این مدت، روزی پنجاه بار امیر به من می گوید پایت را از لبه ی میز بردار و من خیلی خونسردانه این کار را انجام می دهد و تا رویش را آن سمت می کند، باز از نو پایم را می گذارم لبه ی میز! اصلن این لبه برای ِ همین کار ساخته شده است! پا اویزان باشد که چه؟ یا بگذاری زیر باسنت که خواب برود؟ باید همان لبه باشد و با خیال راحت بتوانی توی صفحه ی لپ تاپت سرک بکشی و بنویسی و بخوانی و ببینی دیگر! اما او گیر می دهد که ببین، ببین پارچه ی میزمان سیاه شده است یا دارد از درزش پاره می شود! و من محل نمی دهد بهش و او به غر زدن آنقدر ادامه می دهد تا خسته شود... بدم می آید از این تمیزی بیش از حد امیر، از یک جهاتی خوب است ها، اما از جهات دیگر بد است! من خیلی متشکرم که همیشه خانه مان مثل ِ دسته گل است ولی به طور مثال، نمی شود مثل ِ آن زمان ها که مجرد بودم، قرار بگذاریم با فک و فامیل برویم دشت و بیابان چادر بزنیم و همان گوشه های خلوت قضای ِ حاجت را هم به جا بیاوریم، و خاک و خُلی شویم و لذت ببریم! چرا؟ چون امیر حتا به چنین جا و شرایطی بودن فکر هم نمی کند! مثلن می رویم شمال، یک سوییت اجاره می کند، بعد، به من می گوید همان جلوی در بایستم با کفش هایم، و او محلول وایتکس را باز می کند، می ریزد روی دستگیره ی در توالت، خود توالت، دستشویی، ظرف شویی، سرامیک کف آشپزخانه! بعد که از این کار فارغ شد، ملحفه های سفید را در می آورد از توی چمدان می کشد روی تخت، روی زمین، روی مبل، روی کوفت، روی زهرمار! تازه من اجازه دارم خسته ی راه بودن را، در کنم! وای به آن روزی که مثلن بخواهم شلوارم را عوض کنم و پاچه ی شلوارم به جایی غیر از آن ملحفه ها بخورد! می گوید بپیچانش لای کیسه و بگذار تا برویم خانه بشوییمش و من سر آخر داد می زنم که ولمون کن بابا، اومدیم خوش باشیم، این چه کاره؟ و او می گوید اصلن به درک، برو صد تا درد و مرض بگیری! و من فکر می کنم تمام این بیست سال گذشته تر را، همینطور گذراندم و هیچ درد و مرضی هم نگرفتم! شاید هم گرفته ام؟!

سه- اکانت فیس بوکم را دی اکتیو کرده ام، نمی دانم برای ِ چه... البته شاید دلیل واقعی اش را هم بدانم اما دلم نخواهد حتا برای ِ خودم بازگو کنم... خسته شده ام از این دوستی های مجازی، از این من فدات شم تو قربونم شو و اسمایلی های ماچ و بوس و قلب و بغل و لبخند که به همان لحظه و همان شکلک ها بند است و اگر نباشی هم، به جز تک و توکی کسی سراغت را نمی گیرد و یادش نمی اید سه سال تمام اینجا نشسته ای نوشته ای، خندیده ای، غر زده ای، گریه کرده ای، درد و دل و الخ... تو گویی که از اول نبوده ای و آمدن بهر چه بود واقعن؟! فلون ِ خر؟!

 چهار - از سر ِ کار رفتن بیزارم دیگر.. یک زمانی عاشق ِ ان محیط و بچه ها بودم و حالا، این والدین گوساله هر روز جریان جدیدی را آنجا راه می اندازند! اگر من آنجا کمک مربی هستم، حقوقی نمی گیرم، به این معنا نیست که کلفت و نوکر هستم و می تواند هر بی سر و پایی بیاید با من دعوا و غر غر کند که! یک خانم فلانی هم داریم که منشی است و خب، منشی کارش آنجا مشخص است دیگر، به متقاضی ها می رسد و برای اساتید چای می برد و استکان هایشان را می شوید، اما انگار من و عسل، خار داریم که برایمان نمی اورد. من هم، تمام این مدت برایم اصلن مهم نبود، خودم بلند می شدم می رفتم چای می آوردم برای خودم و عسل، و استکان ها را می شستم ولی تک و توک گاهی بوده که عجله داشتم و این کار را نکرده ام. بعد رئیس موسسه به من می گوید، خانم مجرد، لطفن استکان خودتان رو بشویید که این خانم فلانی بعد از رفتن شما غرش را به من نزند! و من کفری می شوم و توی دلم می گویم تو آنجا رئیسی یا خانم فلانی؟ می میرد دو تا استکان را هم بشوید؟ و دلم می خواهد فحش ِ خواهر و مادر را به جان خودش و آن منشی اش و آن موسسه اش بکشم که نمی کشم! خسته شده ام... این بچه ها، دیگر مایه ی عذابم هستند و خیال می کنم دیگر هیچ احترامی برایم قائل نیستند و درست شده است این ضرب المثل به نام من، به کام اون... حالا خودتان تفسیرش کنید دیگر!

پنج- دو سه روز پیشتر، به جای رفتن به سر کار و دانشگاه، ماشین را برداشتم و پنج شش ساعت توی خیابان ها چرخیدم برای ِ خودم، هر چند دقیقه یک بار هم می زدم بغل و بغضی که داشت خفه ام می کرد را خالی می کردم و باز از نو، راه می افتادم... ولگردی و ولچرخی کردم برای ِ خودم و خسته، خسته تر از قبل به خانه برگشتم و ندانستم برای چه رفتم و برای چه برگشتم...؟ این زنده گی مرا خسته کرده است.. این ندانست و نشناختن خود... اینکه تمام ِ چیزهایی که روزی برایم مایه ی خوشحالی و شعف بود، حالا رنگ باخته.... تو گویی، یک شب خوابیدم و تمام ِ دلخوشی ها را، جایی میان ِ آن خواب های ِ اشفته و پریشان جا گذاشتم و بیدار شدم و با خودم گفتم، که چه؟! تمام اینها برای ِ چیست؟ کیستم اصلن من؟ اینجا چه می کنم؟ میان ِ این مردمی که روزی دوستشان داشتم و حالا برایم مایه ی عذابند... و این من ِ خسته...

شش- دلتنگم...  و خیال می کنم شده ام مزاحمی همیشه گی... امروز با خودم گفتم، این روز هم گذشت و من، مقاومت کردم...[ گاهی نباید گفت... هیچ... [

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر