۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

از دردی که می نویسمش...




از وقتی چشم باز کردم، عموی ِ کوچکم همراه ِ ما بود... اختلاف سنی ِمان دوازده سالی می شد و او، یکی یک دانه و عزیز دردانه ی مادربزرگ، که هیچکس دوستش نداشت... پدربزرگ سالها می شد که با مادربزرگم قهر بود و این پسر، ته تغاری اش، که شاید، چون چشم و چراغ ِ مادربزرگم بود، چون خار، به چشم پدربزرگم رفته بود... البته، اینها دلیل ِ کافی نیست، عموی ِ کوچکم هم، که هم پای ِ مادرش بود، سیگار می کشید و بچه ی شر و لاتی بود... و قبل تر ها، که مدرسه می رفت، هر کاری کردند، منظورم پدرم و عموی بزرگم است، به راه ِ درست و راست پا نگذاشت... دستش هم کج بود، و تریاک هم می کشید... ذاتش خوب بود اما خوب بار نیامد... نطفه اش را چه شبی بستند که اینگونه پریشان حال بود؟ نمی دانم... یادم است، کافی بود، یک شب دیر برگردد خانه، مثلن بعد از غروب، مادربزرگ چادر به سر می کرد و می رفت جلوی در، آنقدر می ماند و قدم می زد تا برگردد خانه... پدرم می گفت، مادر جان، بچه ی کوچک که نیست آخر؟ همین کارها را کردی که این اینطوری بار آمده است... اما مادربزرگ، گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد... وقتی هم که جدا شدیم از هم، باز، مادربزرگ ماند و یار ِ غارش عمو....
دبستان که می رفتم، عمویم عاشق شد... عاشق ِ دختر ِ چشم ابرو مشکی و خوشگل ِ یکی از آپارتمان های ِ رو به روی ِ خانه مان... دخترک، سر از بالکن بیرون می آورد، و عمو، توی ِ حیاط ِ خانه ی ویلاییمان می ایستاد و با ایما و اشاره با هم حرف می زدند... بعدتر دید اینگونه نمی شود، برایش نامه می نوشت و می داد به من، تا من، توی مدرسه به دست خواهرش بدهم تا به دست ِ دخترک برسد... فقط همان روزها بود که عمویم سر به زیر شده بود... مادرم فهمید و نامه ها قطع شد... پدر و مادر دخترک آمدند جلوی در خانه مان، نه المشنگه به پا کردند و نه داد زدند، فقط گفتند، پسرتان که آدم درستی نیست، نمی توانیم بگوییم بیاید با دخترمان ازدواج کند تا بیش از این، آبروی ما توی این محله نرود، پس بگویید، دست از این کارها بردارد که برنداشت، نه عمویم نه آن دخترک... سر آخر، آنها خانه شان را فروختند و بی نام و نشانی، رفتند و عمویم... دوباره شد همان آدم سابق ولی با خشمی بیشتر... هرچند وقت یک بار هم غیبش می زد که سر آخر توی پاسگاه و کلانتری و زندان پیدایش می کردند... شده بود گاو پیشانی سفید کل ِ محله... هرآنچه گم و گور می شد، می آمدند جلوی ِ در خانه ی ما... حال به درست یا غلط... پدرم، که یک عمر با آبرو زنده گی کرده بود و لقمه ی حلال آورده بود توی سفره ی ما، داشت ذره ذره آب می شد... آخرین بار، به جرم نمی دانم دزدیدن چه گرفتنش که عمویم قسم می خورد به ارواح خاک همه ی رفتگان که کار ِ او نبوده اما چه سود؟ چه کسی بهتر از او، که انگشت نمای خاص و عام بود؟ می گفت، آنقدر کتکم زدند برای ِ اعتراف گیری که گفتم بس است، هرچه که دزدیده شده است توی این چند ماه اخیر را بله من دزدیده ام... به دروغ البته که از زیر آن کتک ها رها شود... بله، دستش کج بود اما نه در حد دزدیدن یک ماشین! قالپاقی، ضبطی چیزی را بلند می کرد! پدرم دوام نیاورد، گفت می فروشیم می رویم، عیسا به دین خون، موسا به دین خود...
وضع و روزش از وقتی بدتر شد، که مادربزرگم مُرد... سالها بود که دیگر دزدی نمی کرد ولی حالا قرص هم می خورد که نمی دانم چه بود، اما توهم می زد، حالش بد می شد، چرت و پرت می گفت... عکس مادربزرگم را می گرفت جلویش و ساعتها حرف می زد باهاش... بعدتر، آن عکس را داد به من، یک قابی بود، که عکس مادربزرگم وسطش بود و سمت راستش، عکس خودش بود و سمت چپ، عکس بابا... آن عکس، سالهای سال بود که توی قاب، روی طاقچه ی خانه ی شان خودنمایی می کرد و حال روی ِ پاتختی اتاق من، سالهاست که جا خوش کرده... گفت، این را می دهم به تو، خوب ازش مراقبت کن، با گریه گفت...
من؟ دوستش داشتم... اما بیش از دوست داشتن، دلم برایش می سوخت... مثل ِ بچه ها بود، اشکش لب مشکش بود و زود عصبانی می شد و زود تر از آن، آرام می گرفت... خوشگل بود، خیلی خوشگل، ولی چه سود؟ اعتیاد چیزی از صورتش، از دندانهایش و از آن نشاط و طراوت که قبل تر ها، دخترها را پشت ِ خودش می کشید باقی نگذاشت... خودش را خراب کرد... داغان کرد... و کم کم، توی ِ هیچ دلی جا نداشت...
بعد از فوت مادربزرگ، نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای، تخم لق ازدواج را توی دهان خودش و اطرافیانش شکست که برایش زن بگیرند بلکه آدم شود! بابا گفت من موافق نیستم که یک دختر بیچاره را سیاه بخت کنم، در ضمن، اگر قرار بود آدم شود، با زن یا بی زن گرفتنش فرقی نمی کند! گفتند ترک می کند، قول داده ترک کند و پدر، به شرط ترک رضایت داد... دختر روستایی بود، خودش به هوای ِ تهران آمدن، راضی به ازدواج بود... پدر گوشه ای بهش گفته بود همه چی را راجع به عمویم و اضافه کرده بود اینها را دارم می گویم بهت که فردا روزی نگویی دروغ گفتند و مرا خام کردند... هرچه پدر گفت، گفت باز هم که می خواهمش... دختر چهار سال از من بزرگ تر بود، ولی آنقدر کوچک بود که به پدر و مادر من می گفت عمو و زن عمو.... ازدواج کردند، بچه دار شدند ولی او همانطور ماند که ماند...
آخرین باری که با زن و بچه اش آمدند خانه مان، عید سه چهار سال پیش بود، مهمان رودربایسی دار خانه مان بود و عمویم، نشسته بود گوشه ی زمین، پسرش روی پایش، و در دستش استکان چای که نمی دانم، چرت زد یا خمار بود که چای داغ، چپه شد روی ِ پای بچه و جیغش در آمد... من گریه کردم، پدرم عصبانی شد، گفت که دیگر حق ندارد بیاید آنجا و از آن خانه برود بیرون... عمویم بلند شد، بچه اش را بغل کرد و رفت تا کفش هایش را پا کند... پدرم، گریه اش گرفت، رفت توی ِ اتاق و زن عمو، دنبال پدرم رفت و بغلش کرد و گفت ببخشید عمو و بابا، در حالی که هق هق می کرد و زیر لب می گفت، من شرمنده ام، من شرمنده ام، صورتش را بوسید و رفتند... از آن به بعد می امدند خانه مان اما بی عمو...
این اواخر، عمو یک شهر لب مرزی کار می کرد، بنایی، و گهگداری می آمد خانه، حالش بدتر از پیش بود... من ندیده بودمش ولی زن عمو می گفت می ترسیم دیگر با او توی خانه تنها باشیم، می ترسیم شبی نصفه شبی بلند شود خفه مان کند توی ِ خواب! هفته ی پیش، بعد از مدتها برگشته بود خانه، یکی دو روزی که چرت زده بود و دعوا کرده بود، کتک زده بود، از نو بلند شد و رفت... و رفت... امروز صبح به پدرم خبر دادند که فوت کرده است... مُرده است... سنگکوپ؟ اُوردوز؟ یا چه... نمی دانم.... مهم هم نیست... فقط نیست... که نیست...
دلم دارد آتیش می گیرد برایش... گناه داشت... خیلی گناه داشت... می دانم، آدم خوبی نبود اما چه کنم با همه ی خاطرات کودکی ام با پسری که خوب بود و مهربان و مرا بیش از حد دوست می داشت؟ چه کنم با زمانی که صدایم می کرد و ته آوای اسمم که شنیده می شد می لرزید؟ چه کنم وقتی بهم می گفت عمو، توام دیگر مرا دوست نداری؟ چه کنم با عزیز دردانه ی مادربزرگ که دارد رژه می رود توی ِ ذهنم؟ چه کنم با قاب عکسی، که خودش بهم داد و حالا، عکس کوچک خودش ان پایین - که زیباست - مرا نگاه می کند؟....چه کنم با این ذهن پریشانم؟ چه کنم با خودم که دارد آتش می گیرد...؟
عمویم، قربانی شد... گناه داشت... گناه داشت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر