۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

کجا گمت کردم؟




آدم ها همه شان باید یک نفر را داشته باشند که بتوانند دردشان را بگویند بهش، هرجور که شده است.. آدم ها باید یک بغل داشته باشند که وقت ِ دلتنگی سر روی ِ شانه هایش بگذارند... این موقع که می شود، درد که می آید، غم و داغ که به دل می نشیند، تازه آن وقت هست که می بینی، چه قدر آدم نداری کنار ِ خودت، چه قدر آغوش نداری... تمام ِ هفته را، گذراندم از سر، که بروم تهران، و آغوش ِ عمو رضایم، تسکین دردهایم شود... امیر بود البته، اما نه این آغوش برای ِ این درد کافی نبود، عمو رضایم، دومین عموست و حالا دیگر شده است کوچکترینشان... سر ِ مزار نشسته بودم، تنها، و گریه می کردم، پدرم و بعد عمویم و باقی یک به یک رسیدند، بابا دستش را گذاشت روی ِ شانه ام، یک فشار آرام داد و گفت، بلند شو دخترم، گریه نکن، با اشکهای ِ تو، عمو زنده نمی شود و من، هق هق گریه ام بیشتر شد... عمو نشست کنارم، چند شاخه گل به دستم داد و با هم پر پرشان کردیم... دلم می خواست خودم را بیندازم بغلش اما نمی توانستم... بلندم کرد، حرفی زد و من سرش داد کشیدم، نمی دانم برای ِ چه، اما خشمگین بودم و می خواستم خالی کنم سر کسی که از بد روزگار، او بود آن نفر... گفت عمو جان چه خشن شدی. گفتم ببخشید. دستش را باز کرد و من خودم را انداختم در آغوشش و سرم را روی ِ شانه اش گذاشتم و باریدم... او هم... با هم... دلم نمی خواست تمام شود آن لحظه... دلم می خواست همانجا بمانم در امن ِ آغوشی که می فهمید دردم را... خاطرات مشترک داشتیم... غصه هامان هم یکی بود... یادش می آمد عید پنج سال پیش، چه اتفاقی افتاد و چه نیفتاد که ما قهقهه می زدیم و می خندیدیم.. یادش می آمد سیزده به در، هفت سال پیش، میان ِ آن دشت های ِ سر سبز، عموی در گذشته ام، با بچه اش، چه قدر خنداند ما را و پدرم، پدرانه چه قدر حرص خورد... او یادش می آمد تمام ِ اینها را... می فهمید دردم را... او می فهمید عمویم با اینکه بد بود، بد کرد، اما انسان بود... انسان بود...
این روزها هم می گذرند... ما می گذریم... تمام می شویم و چیزی نمی ماند دیگر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر