۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

وقتی درد، داغ است...




زمان مرهم خوبی برای ِ دردهامان نیست
وقتی درد، دیگر داغ است و داغ می ماند
وقتی اشک، سرچشمه اش خشک نمی شود و می بارد
وقتی رو به آینه، چهره ات فراموش شده است و تنها حلقه ی سیاهی دور ِ چشمانت باقی ست از گذر ِ همین زمان
وقتی عذاب می کشی و می گویی این برای ِ تمام ِ من زیادی ست
وقتی صدایت خَش دار می شود و لرزش دستانت می ماند
وقتی پدرت، تمام ِ بغضش را پشت ِ سدی از خشم و عصبانیت مخفی می کند و تو می ترسی زمان، برای ِ آوار شدن ِ این سد، زیادی طولانی شود
وقتی مادرت، تنها حرفی که می زند، سرزنش ِ خود است و هق هق گریه
وقتی پدربزرگت، یک شبه، خمیده می شود و موهای ِ سالها نیمه سیاه مانده اش، سپید می شود و دیگر، خاطرات ِ صدبار تعریف کرده اش را نمی گوید و سکوت می کند به قدر ِ تمام ِ گفته ها و ناگفته ها...

وقتی درد
دیگر درد نیست
داغ است
می ماند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر