۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

اين روزا دارن بد مى گذرن گيجو مردد مى گذرن


سر آخر رفتم پيش مشاور، اونطور كه فكر مى كردم نبود، يعنى پيشش احساس آرامش نكردم، با دو كلوم حرف گفت افسردگى بعد از زايمان دارى... مى خواستم بگم روحم داغونه، نگاه كه مى كنم تمام اينا بر مى گرده به خاطرات و اتفاقات زندگى گذشته م، به اتفاقاتى كه از سرم گذشته، به نگرانى دائمى كه لونه كرده تو قلبم، به اينكه مامان يا داداش كه زنگ مى زنن من دست و پام شل مى شه، مى لرزه و نفسم بند مياد از حرفاشون... به اينكه وقتى دخترم رو مى برم دكتر و از كارايى كه مى كنه و باعث آزارم مى شه حرف مى زنم، مى گه اين آينه ى رفتار خودته و وقتى سوال مى كنه عصبانى هستى اشك تو چشمم جمع مى شه و پدرم جاى من قاطع جواب ميده بله، دختر من خيلى عصبيه! انقدر خودشو نشون داده اين رفتار كه به چشم بقيه اومده!... به مشاور مى خواستم بگم دردم چيه، بگم تشنه ى محبتم، بگم لذت نمى برم و تمام ذهنم رو اتفاقات قديمى پر كرده و دست از سرم بر نمى داره.... مى خواستم بگم ازدواج برادرم باعث شده كسايى رو ببينم كه هشت سال از رو به رو شدن باهاشون فرارى بودم و حالا مجبورم بودن باهاشون رو تحمل كنم به جرم عاشقى برادرم.... مى خواستم بگم باز هم مى خوام فرار كنم، اينبار به جاى يزد، خارج از اين مرز و بوم! اما جاى همه شون، تمام مدت مشاوره گريه كردم! ارجاعم داد پيش دكتر زنان، پيش اونم بغض كردم و صدام از شدت لرزش به زور شنيده مى شد، برام آزمايش نوشت و گفت با تجويز قرص مخالفه تا وقتى مى شه روى ذهنش آدميزاد كار كنه، يه راهكارهايى هم بهم نشون داد و گفت انجامشون بده... جلسه ى آخر، وقتى برام يه سرى ويتامين تجويز كرد گفت بايد مشاوره ت رو ادامه بدى! ادامه بدم؟! وقتى گريه امونم نمى ده تا از درد حرف بزنم؟! نمى خوام سالهاى كودكى بچه هام پر از خاطرات پرخاشگرى مامانشون باشه! پر از چشماى گريون....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر