۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

و هربار پيش از صبح بغضمو مى بلعيدم


افسردگى... دچارشم... خيلى زودتر از اينها بايد پى درمانش مى بودم اما ترس از قضاوت و ترس از حرف مردم و مهم تر از اون، ترس از نوع نگاه خانواده باعث شد هى پا پس بكشم! سالها اين بار افسردگى روى شونه م هست و با خودم حمل مى كنم از اين نقطه به اون نقطه و از اين شهر به اون شهر و از اين ساعت به ساعت بعدى! به جز يه مدت كوتاه دارو درمانى قبل از دنيا اومدن دخترك، و قضاوت دوستانى كه مى دونستن و گفتن با دارو چيزى درست نميشه و خودت بايد روى خودت كار كنى و باقى، همون رو هم سر خود گذاشتم كنار!اين مصادف شد با زمانى كه فهميدم باردارم و احساس سرخوشى فراوانى كردم اما بعد از يه مدت كوتاه با شدت بيشترى برگشت! بعد از به دنيا اومدن دختر بدتر شد و در كنارش بى هم زبونى و تنهايى مزيد بر علت! حالا داغونم! دچار اضطراب و استرس هم شده م و مثل سگ پاچه ى عزيزترين ها رو مى گيرم و هى از خودم مى رنجونمشون! و سايه ى مرگ و فكر مردن و ترس ازش مثل يه ابر سياهى جلوى چشمم رو گرفته! و نا اميدى... گله از اطرافيانى كه من رو مى شناسن هم هست! اينكه تمام اين حالات رو ربط مى دن به اينكه "مگه تو زندگى چى كم دارى؟! هزاران نفر آرزوى چيزايى رو دارن كه تو دارى!" من اميد رو كم دارم! و كيه كه بفهمه اميد داشتن چيه؟! حالا سنگ صبور ناخواسته ى دو تا عزيز شده م كه هى دامن مى زنن به اين حالت و منو مى ترسونن از آينده ى زندگيشون و من بيشتر نه، كه به اندازه ى اون ها استرس مشكلاتشون رو دارم! بايد پى درمان باشم و هى همه ى بد خلقى ها و بى اعصابى ها رو پاس مى دم به اينكه بعد از زايمانم درستشون مى كنم اما مى ترسم كه براى جبران دير باشه و مى ترسم كه برچسب مادر ديوانه روى پيشونيم بخوره! فعلن هى توى پيله اى كه ساختم فرو مى رم و هى خودمو جمع مى كنم! و نقاب لبخند داشتن و شادى از روى چهره م افتاده و من از اين چهره ى جديدى كه توى آينه مى بينم مى ترسم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر