۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

خونه مون خشتِ گلى


بابا بزرگم با خانواده ى ما زندگى مى كنه، از اول ازدواج مامان و بابا، و به خاطر همين چون بزرگ ايل و تبارمون هستن ما خيلى پر مهمون و پر رفت و آمد بوديم هميشه. عيد عروسى داداشم بود، يه مقدار مشخصى مهمون دعوت كرديم اما دو برابرش و شايد هم بيشتر ميزبان فك و فاميل بوديم كه اكثرن از طرف بابا و بابابزرگ بودن كه من حتا نمى شناختمشون و اسمشون رو هم نشنيده بودم و انگار خيال كن اينطور بود كه از سمت شهرشون راه افتاده بودن به سمت ما و توى راه مسافر زده بودن و دستشون رو گرفته بودن و گفته بودن حالا بيا بريم عروسى هم! بابا خيلى براى اين مراسم خرج كرده بودن، زياد از حد هم! كلى هم سوئيت اجاره كرده بودن براى اسكان مهمانها! بعد شعور در اين اندازه كه از اول عيد كم كم پيداشون شد چون يازدهم فروردين عروسيه! جا مفت! خرج و خوراك هم كه مفت! بعد از شب حنابندون انگار سر جنگ دارن با خانواده ى عروس، افتاده بودن تمامى روى دنده ى لجبازى و تو فكر كن مسابقه ست! چرا آهنگ محلى ما رو نمى زاريد مثلن؟! فقط بايد همين مدل موزيك پخش شه تا ما قراى تو كمرمون رو خالى كنيم! نه؟! خب پس ما قهريم نمى رقصيم! چرا غذا براى عموى عروس دو كفگير پلو بود، براى برادر زن خانوم من كه با عزت و التماس اورديمش و تازه دعوت هم نبود يه كفگير و نيم؟! واه واه واه، چرا عروستون بدون روسريه؟ اسلام چى شد الان تو خطره با وجود جووناى ما! چرا كوفت چرا درد؟! باباى من هم بيچاره يك نفر آدم و بايد تمام اين مثلن پونصد نفر رو تحت كنترل داشته باشن كه نمى شد! از هر طرف مى گرفتى اون ور در مى رفت! حالا تو اين اوضاع، دايى بزرگ من هم از سال پيشش و سر مراسم نامزدى يه جور ديگه بهشون بر خورده بود و خودشون نيومدن عروسى و مامان ما هم تا فهميد اين وسط غش و ضعف كرد و زنگ زد و كلى گريه و گلگى پيش برادر بزرگشون و مرده و زنده مون رو آورد جلوى چشممون! خلاصه وضعى بود كه بيا و ببين! منم گرفتار دو تا بچه كه اصلن نفهميدم عروسى چى شد جشن كجا بود چى كردم چى نكردم! عروسى هم بماند كه كم مونده بود از تالار پرتمون كنن بيرون! من هنوز يادش مى افتم از شدت تنفر و انزجار كهير مى زنم! يكى يكى حركاتشون خاطرم مياد و دلم مى خواد سر به تنشون نباشه! براى حفظ آبرو ازش مى گذرم! با تمام اينها و اين اتفاقها، مامان و باباى من انگار نه انگار! مى گن ايراد نداره! فاميلن! از اول و از وقتى يادم مياد همين بودن، هميشه چشمشون رو روى همه ى اتفاقا و ايرادا مى بندن! بابام كه الان يه چند سالى اينطور شدن كه تا بگيم بابا، چرا فلانى.... سريع مى گن غيبت؟!! نچ نچ نچ، نمى خوام بشنوم! حرف نزنيد! مامانم باز هرجا تيرى مى خوره بهشون زنگ من مى زنن و تمام اعصاب خورديشون رو مى زارن روى شونه ى من و وقتى خوب جيغ و ويغ و ناراحتيشون رو گفتن ديگه تموم ميشه و من مى مونم و عصبانيت و خانواده م و لبخندشون! خيلى ازين اخلاقشون حرص و جوش مى خورم! پسر داييم يه جور ديگه نگاه مى كنه به قضيه، مى گه من هميشه به خودم مى گفتم دايى چطورى مى تونه زندگيش رو پيش ببره تازه دست صد نفر رو هم مى گيره كنارش؟ حالا مى فهمم از بس دلش پاكه يكى ميده صدتا مى گيره! من به اين ديدگاهش اخم مى كنم و قبول ندارم از شدت عصبانيت بابت رفتاراشون كه گاهى وقتا آخر سادگى و حماقته.... خلاصه، اينا رو گفتم و سرتا پاى خودم و ايل و تبار رو گل كارى كردم كه بگم منم آخرش توى همين خانواده بزرگ شدم! تازه به اين نتيجه ى دل شاد كن رسيدم كه منم هرچى صفا بدن به غرور و شخصيتم و تحقير شم باز عين خيالم نيست و چشمم رو مى بندم روى همه چى! حالا قسمت من فاميل نشده و اين امر خطير افتاده گردن غريب غربا و دوست و دشمن! نمونه ى اخيرش رئيس سابقم كه همين دو سه هفته پيش رسمن من رو از آموزشگاه انداخت بيرون و من انقدر حرص كردم و بغضمو قورت دادم كه تا چند روز صدام در نمى اومد! حالا زنگم زده و يه كمكى ازم مى خواست و من انقدر محترمانه جوابشو دادم و راهنمايى كردم كه نمى دونم چه مرگم بود! ديگه بايد چه كنن مردما كه من يه ذره حفظ غرور كنم؟! از كى به اين حال و وضع افتادم؟ انقدر حقير.... خيلى عصبانى ام!
.
.
.
ميگه: جدن نيازى به بيش از حد بد بودن نيست! اگه قرار بر رنجوندن باشه كمش هم كفايت مى كنه. نيازى نيست به دفعات و مكرر بد و بدتر بشيم! بد بودن اگه چيزى از كسى كم نمى كنه، چى به ما اضافه مى كنم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر