۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

نه مى تونم دور شم از تو نه مى تونم كه بمونم من نه شاهزاده ى عشقم نه شهاب آسمونم!



از گردن درد اين چند روز ديوانه شدم، امروز به مهدى مسيج زدم دردمو گفتم تا بگه پيش كى برم. بعد از چندتا سوال جواب گفت برو پيش دكتر فلانى خيابون طالقانى. شماره رو از ١١٨ گرفتم اما بعد از تماس مى گفت مسدوده! بعدش همسر جان اومد، گفتم مهدى گفت برو فلان دكتر. يه ذره سر دكتر رفتن با هم بحث كرديم و گفتم بى توجهه به درد و كسالت من، ناراحت شد! شب رفتيم به ادرسه اما با كلى بدبختى كه جاى پارك پيدا نمى شد، گفتن دكتر رفته جاى ديگه! نشستم تو ماشين به گريه كردن! امير زنگ ميم زد و اون ادرس داد بريم پيشش تا ببرتم دكتر ديگه اى. وارد مطب كه شديم، آروم در گوشم گفت اين دكتره قبلها خواستگارم بود، خيلى خيلى عاشق، مامان بابا اجازه ندادن. نوبتم شد و تنها رفتم داخل، يه مرد مسن ٦٥ ساله نشسته بود پشت ميز و همونطور كه من مشكلمو براش توضيح ميدادم يه چشمش به مانيتور بود كه سالن انتظار رو نشون ميداد. بهم گفت ديدم شما كنار اون خانم ايستاديد، ايشون ميم نيستن؟ با لبخند و تعجب گفتم چرا خودشونن! گفت شما دخترشين؟ گفتم نه، دوستشونم. گفت چرا نيومدن داخل؟ گفتم آخه مى خواستم براتون توضيح بدم مشكلمو، شايد نمى خواستم بدونن! لبخند زد و با خجالت گفت ميشه يكبار ديگه برام توضيح بديد؟ بعد هم جدى شد و به صحبتام گوش داد و گفت برو سر كوچه راديولوژى اين عكس رو از گردنت بگير و بيار برام، و اضافه كرد اينبار ميم هم مى تونه بياد داخل. خنديدم. بعد از عكس گرفتن و برگشتن، با ميم رفتيم داخل مطب، مراجعه كننده ى ديگه اى نبود اون لحظه. ميم لپاش گل انداخته بود و دكتر كريم هم دست كمى ازش نداشت، تعارف كرد بشينه و بعد از اينكه عكس رو نگاه كرد و توضيحات لازم رو در مورد داروها بهم داد شروع كرد با ميم به صحبت! چه مى كنه؟ چند تا بچه داره؟ اين سالها كجا بوده؟ خيلى آدم خوش مشربى بود و از خودش و همسرش و بچه هاش صحبت كرد. نگاهش فقط روى ميم بود و يه برق عجيبى از محبت و شايد عشق و حسرت توى چشمش مى درخشيد. يكى دو بار هم يه نيم نگاهى به من انداخت. هم دلم مى خواست اونجا باشم و هم يه جورى احساس معذب بودن بهم دست داده بود اما اشتياق و فضولى نشونده بودتم سر جام!  بعد از ٤٥ دقيقه با اكراه بلند شديم، دكتر كريم از پشت ميزش اومد بيرون و رفت به سمت ميم و دستشو توى دستش گرفت و گفت باورم نميشه سى و هشت سال گذشته، تو هنوز همون آدمى برام! ميم خنديد و گفت نه ديگه آقاى دكتر، حواستون نيستا، نگاه به اين موهام نندازيد، رنگه همه ش، قيافه م هم كه... دكتر كريم گفت اما براى من هنوز همون جورى كه از آخرين بار ديدمت. بعد هم خم شد و روى سر ميم رو بوسيد و خداحافظى كرد! تا لحظه ى آخرى كه از اتاق مى خواستم برم بيرون حواسم بهش بود، چشماش روى ميم بود با همون برق محبت. از دم مطب تا محل پارك ماشين، ميم توى فكر بود. سوار ماشين كه شديم گفتم چرا مامان بابا مخالف بودن؟ گفت خانواده ى ما سطحشون بالا بود و دكتر كريم از شهراى اطراف با يه خانواده ى خيلى معمولى، با اينكه دانشجوى پزشكى بود ولى بابا مامانم مى گفتن تهش اون چيزيه كه پسند ما نيست! بعد از دكتر كريم هم، رضا اومد خواستگاريم، بابا اونم قبول نداشت، حتا خودم هم علاقه اى بهش نداشتم، اما رضا نامردى كرد، رفت پيش آيت الله صدوقى و واسطه ى ازدواجمون قرارش داد. بعدها هم كه راهمون از هم جدا شد و فقط واسه من حسرت موند... تا وقتى رسوندم خونه ديگه حرفى نزد، و من تمامش داشتم به اين فكر مى كردم كه اگه بهم مى رسيدن، باز اين عشق مى موند؟!

۱ نظر:

  1. این نوشته برام خیلی ملموس بود انگار قبلا خونده بودمش...

    پاسخحذف