۱۳۹۵ تیر ۳۱, پنجشنبه

هوا سوز داره مثل قلب من


"عشق مى ميره، مى دونى؟!" بهش نگاه كردم و گفتم، واسه تو مُرد؟! تو چشماش اشك درخشيد و گفت هوووم! ادامه داد، توى زندگيم تنها يه عشق داشتم، نمى دونم ميشه اسمشو اين گذاشت يا نه، اما من ديوانه وار بابامو دوست داشتم، تنها مردى بود كه مى تونستم بهش ايمان داشته باشم، البته فكر نكنم من استثنا بوده باشم، همه ى دخترا همچين احساسى به پدراشون دارن، مگه نه؟ گفتم آره. گفت حتا بعدها هم كه ازدواج كردم، هميشه همسرمو با بابام مقايسه مى كردم! تا اخم مى كرد به خودم مى گفتم بابا هيچوقت و تحت هيچ شرايطى به من اخم نكرد! تا برام چيزى نمى خريد، مى گفتم بابا از همه چى مى گذشت تا اون چيزى كه من احتياج دارم رو برام فراهم كنه! تا دلخور مى شد مى گفتم بابا هرگز دلش از من چركين نمى شد... اينا گذشت و من توى زندگى زناشويى هى از همسرم دورتر مى شدم و عشق به بابام بيشتر، تا اينكه باردار شدم، خيلى خوشحال بودم و لذت مى بردم كه قراره مادر بشم و باورم نميشد! به همسرم مى گفتم تو بچه چى مى خواى؟ مى گفت فرقى نمى كنه سالم باشه! به بابام گفتم دوست دارى نوه ى اولت چى باشه؟! گفت مهم نيست، گفتم خب حالا حتمن يه كدوم رو بيشتر دوست دارى، گفت خب پسر باشه خوبه! نمى دونم منم از همون لحظه دلم پسر خواست يا قبلشم اون ته هاى قلبم اينو مى خواستم!؟ چهار ماه گذشت، وقت سونوگرافى داشتم براى تعيين جنسيت، همسرم كار داشت ولى گفت برنامه م رو خالى مى كنم و ميام، گفتم نمى خواد با بابام مى رم! دلخور شد اما گفت باشه. عصر روزش با بابا و مامانم رفتيم. توى ماشين يه بحثى پيش اومد بين مامان و بابام، من حواسم بهشون نبود، رسيديم پشت چراغ قرمز، يه هو بابام داد زد كه تو غلط كردى! مامانم در جوابش گفت، خودت غلط كردى و بابام با پشت دست محكم زد توى دهن مامانم! مردمى كه داشتم رد مى شدن ماشين ما رو نگاه مى كردن و من لال شده بودم! بيست و دو سالم بود اما هيچوقت تا به حال از مامان و بابا نه بحثى ديده بودم و نه همچين حركتى! يه هو انگار يه بچه ى دو ساله شدم، از ترس قالب تهى كرده بودم و مى لرزيدم! مامانم برگشت به سمت من، گفت قربونت بشم عزيزم، چى شد؟ چيزى نيست چيزى نيست! بابام اما بدون اينكه به من نگاه كنه مى گفت چطور چيزى نيست؟! دهنتو باز كردى هرچى دلت مى خواد بهم مى گى و بعد چيزى نيست؟! مامانم ساكت بود، دست كرد توى كيفش يه بطرى اب معدنى كوچيك دراورد و خم شد سمتم كه بخورم! قفل كرده بودم و فقط اشك مى ريختم، زير دلم درد مى كرد، انگار يكى با مشت زده باشتم! چراغ سبز شد و بابا حركت كرد اما هنوز هم به من نگاه نمى كرد و داشت به مامانم بد و بيراه مى گفت! پنج دقيقه بعد رسيديم، مامانم پياده شد و اومد پشت پيشم، اب زد به صورتم و محكم بغلم كرد و گفت چيزى نيست چرا خودتو ناراحت مى كنى؟ ازين دعواها توى زندگى همه هست! و خنديد! الكى! نگاش كردم، گوشه ى لبش خونى بود و چشاش از اشك پر، اما داشت لبخند مى زد و منو دلدارى مى داد! رفتيم توى مطب و من هنوز توى بهت بودم، نوبتم شد و بعد مسئوله گفت بچه دختره، من باز اشكام سرازير شده بود! نه اينكه چرا دختره، نه! يه هو خالى شده بودم همونجا، يه هو انقدر دلم براى مامانم، خودم و دخترم سوخته بود كه داشتم اتيش مى گرفتم... گريه امونم نمى داد... امونم نمى داد... نگاش كردم، داشت با انگشتاش اشكاشو از گوشه ى چشمش پاك مى كرد! بهم نگاه كرد و گفت عشق مى ميره، مى دونى؟! توى بيست و دو سالگى توى عصر يه روز گرم داخل ماشين پشت چراغ قرمز واسه ى من مُرد! بعد اينكه برگشتيم خونه، بابام اومد توى اتاقم و منى كه هنوز ناخودآگاه گريه مى كردم رو بغل كرد و سرمو بوسيد و گفت مى بخشيم؟! باورت ميشه، چندشم شد! فقط سرمو تكون دادم كه بره! كه ازم دور شه! اونى كه بايد مى بخشيدتش من نبودم! و بعد از اون هرگز به دلم برنگشت! اون گوشه ى بزرگى كه قلبم بهش تعلق داشت يخ كرد! شب، وقتى همسرم اومد خونه و ريخت و قيافه م رو ديد، محكم بغلم كرد و گفت چى شده؟ اتفاقى افتاده؟ بچه چيزيشه؟ آره!؟ فداى يه تار موت، مهم نيست، هرچى باشه ما از پسش برميايم، تو فقط ناراحت نباش! واسه خاطر يه بچه اينطور كردى با خودت؟ دردت به جونم آخه، غصه نخور غصه نخور و صداش لرزيد و محكم تر بغلم كرد! منم بلندتر و بيشتر زار زدم! انگار نشسته بودم سر گور عشق و احساسم! ازون روز به بعد، عشق برام عوض شد، نگاهم عوض شد، احساساتم. حالا همسرمو دوست دارم، براش احترام قائلم، هيچوقت بهم بى احترامى نكرده! هنوزم بهم اخم مى كنه، ازم دلخور ميشه، گاهى چيزى كه مى خوام رو نمى خره اما برام به عنوان يه زن ارزش قائله! هرگز صداشو روم بلند نكرده! دوستش دارم. دخترمم دوست دارم، خيلى زياد ولى نسبت به اين دو نفر هيچوقت احساسى كه به بابام داشتم تكرار نشد، نمى خوامم تكرار شه، نكنه يه روزى باز بشكنم كه اون روز ديگه نمى تونم سر پا شم! گفتم مامان بابات؟ گفت مى بينمشون هفته اى چند بار، مى دونى، مامان من هيچوقت براى من درد دل نمى كرد، بعد از اون قضيه هم هيچوقت حرفى نزديم با هم، اما انگار من كور بودم و چشمام يكهو باز شد، انگار درد مامانمو مى چشم! مامانم خيلى مرد بوده، توى تمام اين سالها با رفتار و صبوريش قداست بابا رو واسه من كه تنها بچه شون بودم حفظ كرد! حتا الان هم همينه ولى بت من شكسته.... در باز شد و همسرش و دخترش اومده بودن خونه و دست جفتشون يه شاخه ى گل بود براى دوستم. از جاش بلند شد و با لبخند رفت به سمتشون و يه نگاه غمگين به من انداخت... غم و محبت با هم...

۱ نظر: