۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

آه اى سى سالگى... سايه ام پيدا هست؟!


و بالاخره سى سالگى، و حس عجيب سى سالگى... و من در نيمه ى راه ايستادم و هى از خودم مى پرسم تو اين سى سال و تا اينجا راضى بودم؟ جوابى ندارم براش! كارهايى بود كه دلم مى خواست انجام بدم و ندادم، حالا يا فرصتش پيش نيومد و يا من دلِ خوشحال داشتم و فكر مى كردم زمان توى دستاى منه، غافل از اينكه مثل آبى مى مونه كه قطره قطره از لاى انگشتام سُر مى خوره! كارهايى بود كه دوست نداشتم انجام بدم اما دادم و فرصت واسه انجام دادنشون هى پيش اومد و هى پيش اومد و من باز غافل بودم كه همونا يك روز روى شونه هام سنگينى مى كنه و مى مونه و تا آخر بايد بار داشتنشون رو به دوش بكشم! چرا هرسال كه مى گذره، فوت كردن شمعى كه سن هاى رفته رو بهم نشون ميده سخت تر ميشه؟! چند سن بايد بگذره تا بفهمم آدم بودن و آدم موندن چه قدر سخته؟! چند سال بايد بگذره تا بفهمم به چه كار اومدم و پى چى ميرم؟! شونزده سن گذشت تا بفهمم از پى دوست داشتن قلبم درون سينه تند تند مى زنه! هجده سن گذشت تا بفهمم هميشه دوست داشتنى ها خوب نيستند، كه اشك دارند، كه آه دارند، كه شكستن دارند، كه خيانت دارند! كه دروغ دارند! بيست و يك سن گذشت تا بفهمم براى اثبات خود هميشه نبايد موند، گاهى رفتن از ترس نيست، رفتن از موندنه! و بيست و شش سن گذشت بى حرف، بى فهم، بى هدف، بى من! و سى سن... آه اى سى سالگى، سايه ام پيدا هست؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر