۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

كى مثه من ميده آزارت


فكر مى كنم توى بدترين نقطه از زندگيم ايستادم، بعضى وقتا خيال مى كنم اين من نيستم، من نيستم دارم اين همه گند مى زنم! اين همه گوهى كه داره بالا مياد باعثش من نيستم! اصلن اين آدم شادى نيست و حتا خرشاد هم نيست! خرشاد فقط كله خر بازى در مياره و مى تونم خيلى وقتا گناه بعضى شيطنتا رو بندازم گردنش مثلن بگم عه ديدى، ديدى خرشاد؟! برا چى زنگ خونه ى مردمو زدى در رفتى؟! بعضى كارام رو بايد كس ديگه اى به عهده بگيره كه وجود نداره! من نمى خوام اين باشم! هى دارم جلوتر مى رم هى جلوتر مى رم هى جلوتر مى رم و الان تا زير بغلم فرو رفته تو اون منجلابه كثافت و مى دونم هنوزم مى تونم ازش بيرون بيام ولى با خودم مى گم كه چى؟ مگه چيزى عوض هم ميشه؟! بابا مگه از آشغال آشغال تر هم ميشه؟! ولى شادى ساليان دور بيخ گوشم مى گه تمومش كن! دارى اين كارا رو انجام ميدى كه گند بزنى و بهونه بدى به دست بقيه كه كار خودت رو راحت كنى و خلاص شى! نمى خواد اينطورى و با اين روش! منم نمى خوام ولى حوصله ندارم هم! بعضى وقتا آدم از زندگى خسته ميشه، بچه تر كه بودم فكر مى كردم ما آدمك هاى بازىِ يه نفر ديگه ايم، مثلن من شخصيت زن بازى سيمزم! بعضى وقتا فكر مى كنم چه قدر عجيبه، مگه ميشه آدم عاشق كسى باشه و به همون اندازه هم ازش بيزار باشه؟! نميشه! نبايد بشه! اصلن با هم نميسازن، نمى تونن جفتش كنار هم قرار بگيرن اما الان براى من شده! من عاشقِ بيزارم! ازين نمى تونم قشنگ تر توضيح بدم! بيان احساسات آدميزادا خيلى مشكله، چه قدر كلمات وقتى به اين مى رسن كه از حس درونى كسى صحبت كنن بدبخت و حقير و بيچاره ميشن! آدميزادا چه موجود عجيبى هستن! كى فكرشو مى كنه ده سال ديگه بيشت سال ديگه قراره چى به چى برسه و كى به كجا! زندگى راحت نيست به خدا كه مام بخوايم راحتش بگيريم! اتفاقن انقدر راحت مى گيريم يه هو مى بينيم پاهاشو انداخته دور گردنمون و سوارمون شده و داريم بهش سوارى ميديم از بس راحت گرفتيم! جان مادرت بيا پايين بذار ببينم بايد چه كنم! بذار ببينم كجا واستادم و حالا بايد چه كنم....؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر