۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

هیشکی به فکر هیشکی نیست!


من یکبار از پدرم کتک خوردم و باید هم اعتراف کنم که واقعن مقصر من نبودم و بی دلیل بود/این ضرب المثل را شنیده اید که می گویند به در گفت که دیوار بشنود؟ حالا حکایتِ من است
کلاسِ پنجم بودم، خانه مان بزرگ بود و همیشه ی خدا هم میهمان داشتیم، این آقا می رفت با خانواده، آن یکی می آمد
پنجشنبه بود، خانه مان بیرون از تهران بود و اکثرن از پنجشنبه خانواده ی عمویم می آمدند و جمعه شب هم می رفتند
یکی از دوستان خانوادگی دیگر هم بودند
عمویم یک دختر داشت/البته هنوز هم دارد، اسمش سپیده بود و اول دبیرستان
این دوست خانوادگی هم یک دختر داشت هم سنِ سپیده/ قرار شد بروند بیرون و خب چون نمی گذاشتند آن دوتا تنهایی بروند من را هم همراهشان می کردند، نمی دانم چرا اما اینطور بود
اینها هم که شَر، رفتیم بیرون، آنقدر نخ دادند که یک پسری را دنبال خودشان کشیدند
اولش خیلی کِیف هم می کردند اما وقتی دیدند دارد تا درِ خانه دنبالمان می آید دیگر ترسیدند
هی از این کوچه به آن کوچه رفتند که بپیچانند پسر را اما نشد، آخر سر هم رسیدیم درِ خانه و پریدیم داخل، تا در را نبسته بودیم دیدیم صدای زنگ می آید، همانجا در را باز کردیم و دیدیم عموی کوچکم از پشت گردن این پسر را گرفته ست و پسر هم مثل سگ ترسیده ست
عمو گفت این پسر با شما چه کار داشت؟ من هم گفتم هیچی، نمی دانم
با چشمهای به خون نشسته گفت راستش را بگو/ گریه ام گرفته بود گفتم به خدا عمو هیچی
البته بماند که عموی خودم از این پسر هم بدتر بود از بس مزاحم نوامیس مردم می شد اما حالا برای من غیرت برش داشته بود
آن دو هم پشت من قایم شده بودند و انگار نه انگار که مقصر همه ی اینها خودشان هستند
همان وقت پدرم از در دستشویی بیرون آمد، وضو گرفته بود و هنوز دستانش خیس بود، همانجا ایستاد و به این مکالمه گوش داد، آخر سر عمویم کوتاه آمد و گردن آن بخت برگشته را ول کرد و یک نگاه خشمگین هم به من انداخت و در را با شدت بست
برگشتم که داخل خانه بروم که پدرم را دیدم همانطور ایستاده
سرم را انداختم پایین که بگذرم اما یک هو بابا صدایم کرد، سرم را بالا آوردم که نگاهش کنم که...
برق از کله م پرید، سیلی زده بود به صورتم، چپ دست بود و دستش هم سنگین و هنوز هم خیس از آبِ وضو
گونه ی راستم جز جز می کرد، گریه ام گرفته بود اما به زور خودم را نگه داشتم، من مقصر نبودم
آن دو هم ترسیدند، خیال کردند پدر به آنها هم یکی یک سیلی می زند، اما نزد و رفت
هنوز هم جای آن سیلیِ نا به جا، گاهی می سوزد
و دلم هم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر