۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

چند سن باید بگذرد؟


این، میانِ جمع بودن و با جمع نبودن/ این لبخند هایِ نقاشی شده رویِ لب و خط صافِ درون/ این خنده های بلند و گریه هایِ خفه/ این حرف هایِ خُرده و فریادِ سکوت
این، تمامِ این ها، به چه کار می آیند؟ این هایی که ما نیستیمُ مخفی شده ایم پشتِ صورتک هایی که مناسبِ هر روزمان، هر حالمان، هر سالمان است
چرا خفه می شویم وقتی که از حرف لبریزیم؟ چرا پشتمان تیر می کشد قبل از بیانِ هر صحبتی و برداشتی که می شود؟
چرا محدود شده ایم در این چهار دیواری که اسمش زنده گی ست؟ چرا محدود کرده ایم خودمان را با بهانه و بی بهانه؟ بهانه ی مادر بودن، همسر بودن، پدر بودن، فرزند بودن، خوب بودن، بد بودن
چند سال باید بگذرد که بفهمیم به چه کار آمدیم و پیِ چه می رویم؟
شانزده سن گذشت تا بفهمم از پیِ دوست داشتن قلبم درونِ سینه تند تند می زند/ هجده سن گذشت تا بفهمم همیشه دوست داشتنی ها خوب نیستند، که اشک دارند، که آه دارند، که شکستن دارند، که خیانت دارند، که دروغ دارند/بیست و یک سن گذشت که بفهمم برایِ اثباتِ خود همیشه نباید ماند، گاهی رفتن از ترس نیست، رفتن از ماندن است/و بیست و چهار سن گذشت بی فهم، بی حرف، بی هدف، بی من!
چند سنِ دیگر بگذرد؟ این چروک هایِ ریز ، این برقِ نمانده درونِ چشم، این منِ افسرده و غمین، این خوشی هایِ به قد روشن شد یک چوبِ کبریت و خاموش شدنش، این هیجاناتِ سرکوب گشته، نشانه ی این نیست که زمان رو به افول است؟
چند سنِ دیگر بگذرد تا شجاعت را بیاموزم؟ که فریاد زدنِ سرشار از کلمات را؟ که رها شدن را؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر