۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

منِ سوم


یه کتابی می خونم و می بینم شخصیتِ زنِ داستان چه شباهتِ غیرِ قابلِ انکاری با من داره!
مثلِ این می مونه که جلویِ آینه ایستاده باشی و تمامِ اخلاق هایِ نا درست رُ که سعی کردی ندید بگیری و به عذابِ وجدانی که گاهی بابتِ رفتارت خِرِت رُ می گیره بی محلی کنی، حالا صاف صاف داره از درونِ آینه ی پیشِ روت بهت ریشخند می زنه و تویِ گوشِت زمزمه می کنه، این تویی، این زن تویی! ببین! بخون!
خوندنِ کتاب رُ کِش می دی، عرق به تنت می شینه و می بندیش، بلند می شی و می گی، چه طورِ که از رویِ من - نه از زنده گیم بلکه از اخلاقیاتم - چنین چیزی نوشته شده؟! چه طور انقدر دقیق؟! مو به مو تمامِ منِ، تمامِ منی که تمام نمی شه
نمی خوای بخونیش دیگه، نمی خوای ببینی، بفهمی، اما نمی شه، صدایِ زنِ درونِ کتاب - که خودِ منم - داد می زنه که بیا، بیا و ببین عاقبتم چی می شه! تو منی، من توام، پس فرار نکن که راهِ فراری نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر