من، تنها یه جسم دارم، اما یه
نفر نیستم/ آدمای زیادی هی میان و می رن
بعضیاشون موندگار می شن و بعضی های دیگه رُ حتا یادم نمیاد چه طور بودن
یه وقتایی - که خیلی کمِ - اون آدمِ که یه زنِ خونه داره وارد می شه، صُبا به بدرقه ی شوهر از خواب بیداره و به خونه می رسه، زنده گیشُ جمع و جور می کنه، و برایِ زن بودن و همه ی زنانه گی ئی که تنها برایِ همسرش آماده می شه و به پیشوازش می ره
گاهی اوقات، یه زنِ افسرده و ژولیده درونِ منِ، تا لنگِ ظهر می خوابه و هنوز بیدار نشده آبِ جوش می زاره و بدونِ اینکه به آینه نگاه کنه به سراغِ پاکتِ سیگارش می ره، و تمامِ روز رُ سیگار می کشه و چای می خوره و پاهاشو تویِ شکمش جمع می کنه و ساعتها رُ - بی اونکه گذرشونُ بفهمه - هدر می ده و جایِ غذایِ خوب، نون و ماست/ نون و پنیر/ کنسروِ لوبیا و اینطور چیزها رو جلویِ آقایِ خونه می زاره و غرغرهایِ خیلی کمش رو نشنیده می گیره یا با داد خفه ش می کنه
گاهی وقتا، یه دخترِ بی پروا میاد، فحش می ده، حرفهایِ نادرست می زنه با هر آدمی، مست می کنه، و زن بودن رُ متعلق به کسی بودن رُ فراموش می کنه، می خنده می خنده می خنده و بی فکر هر کاری می کنه
اما کنارِ همه ی این ها، دخترِ کوچکی وجود داره که سالهاست تویِ تمامِ من موندگاره، دخترِ کوچولویی که تمامِ خاطرات و رفتارهایِ کودکانه رُ از بَرِ، لج می کنه، برایِ داشتنِ نداشته هاش پاهاشو محکم به زمین می کوبه و گریه می کنه. مهربون می شه، لوس می شه، قهر می کنه، و با یه بوسه و نوازش تمامِ غم ها رُ فراموش می کنه
و اما من، منِ این جسم هیچکدوم از این ها نیست، گُم و رونده شده، فراموش شده، و حس می کنه میونِ غوغایِ این آدمها، هزاران تیکه می شه و صداش به جایی نمی رسه
و اما این من، این منِ گم، این نا پیدا، این فراموش شده، به دنبالِ ثباتِ، آرامش، به دنبالِ جسمِ بدونِ مزاحمِ، به دنبالِ رهایی
بعضیاشون موندگار می شن و بعضی های دیگه رُ حتا یادم نمیاد چه طور بودن
یه وقتایی - که خیلی کمِ - اون آدمِ که یه زنِ خونه داره وارد می شه، صُبا به بدرقه ی شوهر از خواب بیداره و به خونه می رسه، زنده گیشُ جمع و جور می کنه، و برایِ زن بودن و همه ی زنانه گی ئی که تنها برایِ همسرش آماده می شه و به پیشوازش می ره
گاهی اوقات، یه زنِ افسرده و ژولیده درونِ منِ، تا لنگِ ظهر می خوابه و هنوز بیدار نشده آبِ جوش می زاره و بدونِ اینکه به آینه نگاه کنه به سراغِ پاکتِ سیگارش می ره، و تمامِ روز رُ سیگار می کشه و چای می خوره و پاهاشو تویِ شکمش جمع می کنه و ساعتها رُ - بی اونکه گذرشونُ بفهمه - هدر می ده و جایِ غذایِ خوب، نون و ماست/ نون و پنیر/ کنسروِ لوبیا و اینطور چیزها رو جلویِ آقایِ خونه می زاره و غرغرهایِ خیلی کمش رو نشنیده می گیره یا با داد خفه ش می کنه
گاهی وقتا، یه دخترِ بی پروا میاد، فحش می ده، حرفهایِ نادرست می زنه با هر آدمی، مست می کنه، و زن بودن رُ متعلق به کسی بودن رُ فراموش می کنه، می خنده می خنده می خنده و بی فکر هر کاری می کنه
اما کنارِ همه ی این ها، دخترِ کوچکی وجود داره که سالهاست تویِ تمامِ من موندگاره، دخترِ کوچولویی که تمامِ خاطرات و رفتارهایِ کودکانه رُ از بَرِ، لج می کنه، برایِ داشتنِ نداشته هاش پاهاشو محکم به زمین می کوبه و گریه می کنه. مهربون می شه، لوس می شه، قهر می کنه، و با یه بوسه و نوازش تمامِ غم ها رُ فراموش می کنه
و اما من، منِ این جسم هیچکدوم از این ها نیست، گُم و رونده شده، فراموش شده، و حس می کنه میونِ غوغایِ این آدمها، هزاران تیکه می شه و صداش به جایی نمی رسه
و اما این من، این منِ گم، این نا پیدا، این فراموش شده، به دنبالِ ثباتِ، آرامش، به دنبالِ جسمِ بدونِ مزاحمِ، به دنبالِ رهایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر