۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

خاطراتِ گنگ



داشتم میونِ پارچه هایِ رنگیِ مختلفی که تویِ کمدم بود، دنبالِ یه رنگِ مناسب می گشتم برایِ طراحی که زدم و قرار بود بدوزمش
یه پارچه ی قشنگ تویِ چشمام برق زد، یه عالمه رنگِ شاد انگار با هم قاطی شده بود اما همو پس نزده یا تغییر نداده بود، همه کنار هم قرار داشتن و شور و شوقِ زنده گی رو زیرِ پوستت به حرکت در میاوردن
دستم گرفتمش، خواستم لمش کنم تا بفهمم این واقعیه، انگشتام که به سطحِ نرمش افتاد نا خودآگاه به سمتِ صورتم آوردمش، مثه یه جسمِ شکننده باهاش رفتار می کردم، آرام ُ رام. به بینی م نزدیکش کردم و وایِ که تمامِ عطرِ خاطراتِ خوبِ گذشته و کودکی به مشامم خورد
خودمُ تویِ ده، میونِ باغچه ی خونه ی مادر بزرگ دیدم که دنبالِ پروانه ها می گشتُ منتظر بود تا آروم رویِ گلها بشینن تا یواشکی شکارشون کنه و دستش با سطحِ بالِ پروانه ها رنگی شه و صورتشو نقاشی کنه
خودمُ وقتی که برایِ بارِ اول حسِ عشقُ تجربه کرده بودُ جلویِ آینه ایستاده بود و با شرم به صورت گل انداخته ی خودش نگاه می کرد که دقایقی قبل آوای دوستت دارمُ شنیده بود می دیدم
خودمُ می دیدم که سرشُ رویِ پاهایِ بابا گذاشته و بابا آروم موهاشُ ناز می کنه و باهاش از زنده گی ِ خوبی که در پیش داره حرف می زنه
قطعه هایی از زنده گی م بودن، که فراموششون کرده بودم که فراموش شده بودن که حالا با یه عطری که نمی دونستم چیه، همه شون به ذهنم حجوم آورده بودن و باعث می شدن من همونجور که سرمُ میونِ پارچه فرو کرده بودم، تند تند نفس بکشم که مبادا تموم شه که دوباره از خاطرم محو شه، مبادا که فراموش شه
می خواستم تا جایی که توان دارم تو همون حالت بمونم، اما یه هو تمامِ اون عطر با خاطراتش، با حسش به پایان رسید
سرمو بالا آوردم، پارچه رُ زیرُ رو کردم و دنبالِ چیزی می گشتم که نبود، که به مشام نمی رسید، بارها و بارها، نقطه نقطه ی پارچه رو به بینی م نزدیک می کردم و عمیقن نفس می کشیدم اما دریغ و درد
پارچه میونِ دستام از درد مچاله شده بود و صورتم در حالی فرو رفته بود درونش که شونه هام تکون می خوردن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر