۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

نمی گفتمُ حرف می زدم




تازه از دانشگاه برگشته بودم، و خسته ی روزِ گرمِ تابستانیِ نیامده و دردِ پایِ ورم کرده که ده ساعتِ مداوم رویَش ایستاده بودم و طرح هایم را کامل می کردم
به ساعت که نگاه کرده بودم 5 بعدازظهر را نشان می داد و کمرم راست نمی شد از بس تمام این ساعات خم شده بودم رویِ ورق ها و با تعجب از خودم می پرسیدم که چه طور تا به حال دوام آورده ام؟!
به خانه که رسیدم، او برگشته بود، طبقِ ساعتِ معمول نبود، با خودم خیال کرده بودم که می روم خانه، یک ساعتی استراحت می کنم و بعد آماده ی غذا درست کردن می شوم و تا برگردد حاضر است
اما تمامِ خیال هایم با بودنش در خانه بر هم خورد.
دلم سوخت هم برایِ خودم، هم او که حالا منتظرِ نهار است.
گفتم
" چه زود اومدی "
" خسته بودم، هوا خیلی گرمِ، تا دیدم حجت وانتُ برداشت بیاد شهر، منم کارخونه رُ پیچوندم "
دکمه هایِ مانتو را با بی حوصلگی باز می کردم تا جان بگیرد تنم از بادِ خنکِ کولر
" نهار نداریما "
اخماش در هم رفت
اه، به جایِ اینکه بی خود شبا تا دیروقت بیدار باشی، غذا درست کن واسه فردامون "
"بی خودی بیدار نمی مونم، نمی بینی چه قد کار دارم؟  "
" خب منم کار دارم، از صبح تا حالا داشتم اونجا جون می کندم،  خسته ام، توقع زیادیِ ازت ؟ "
" منم بی کار نیستم، از صبح هم نَشَستم زیرِ بادِ کولر الکی وقت بگذرونم تا تو بخوای بیایُ غر بزنی سرم، منم خسته ام، توام تکلیفت معلوم نیست کِی سرِ کاری کِی نیستی! یه ساعت به من بده، همون وقت همه چی برات آماده ست، یه روز حال نداری ساعت سه خونه ای، یه روز دیگه تا نه شب هم بر نمی گردی، الانم عوضِ خسته نباشید گفتنتِ به من؟ دو ساعته رسیدی خونه، یه چی می زاشتی تا من بیام، پاهام دیگه نا نداره هیکلمُ تحمل کنه "
نمی گفتم ُ در کابینت را به هم می کوفتم، نمی گفتمُ درونِ زودپز دو تکه مرغ می گذاشتم، نمی گفتمُ برنج را می شستم، نمی گفتمُ پایِ متورم شده ام را نگاه می کردم
نمی گفتم.... نگفتم... جوابش را ندادم... شاید راست می گفت، توقعِ زیادی نبود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر