۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

آدم هایی کنار ِ هم و از هم دور




هوا کمابیش تاریک بود.
زن و مرد از میانِ محوطه ی بیمارستان می گذشتند تا به ساختمانِ اصلی برسند. زن پایَش شکسته بود و لنگ لنگان و تکیه داده به مرد راه می رفت و از درد اخم کرده بود.
کنارِ باغچه، پسرکی نحیف و لاغر اندام، دست به پهلویش گرفته بود و به خود می پیچید و رویِ زمین می غلتید
زن گفت: باید کمکش کنیم
مرد که گویی چیزی نشنیده، تنها سکوت کرد
زن دوباره گفت: ازش بپرس کمک نمی خواد؟
مرد جواب داد: الان تو واجب تری
و بی توجه، راهِ درِ ورودی را پیش گرفت
کنارِ در، نگهبانی با یونیفرمِ تمامن آبی رویِ صندلی نشسته بود و رفت و آمدِ بیماران را نگاه می کرد.
زن رو به نگهبان گفت: آقا، کنارِ باغچه یه پسری افتاده، فکر کنم یه مشکلی داره، ببینید چِش شده
نگهبان پوزخندی زد. گفت: خودش خوب میشه
و دوباره خیره به آدم ها شد
بعد از ساعتی که کارِ زن و مرد تمام شد، زن که پایش در گچ بود رویِ ویلچر نشسته بود و مرد آرام صندلی را هُل می داد
کنارِ باغچه، هنوز پسرک به همان وضع قبل بود
مرد گفت: نگاه کن، همه ی پرسنل از پنجره فقط پسرُ تماشا می کنن، انگار نه انگار، هیچکی نمیاد کمکش کنه. عجب دوره زمونه ای شده
زن که گویی با خودش صحبت می کند، آرام زیرِ لب گفت: مگه ما هم کارِ دیگه ای کردیم جز نگاه کردن؟
مرد سکوت کرد
نسیم ملایمی که در هوا می وزید، تنها دستِ مرهمی بود که صورتِ پسر را نوازش می کرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر