۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

کودکانه غمگین...





حس می کنم روی ِ زمینی نشستم که دور تا دورم، یه خط ِ قرمز کشیدن
یه خط ِ فرضی ِ اما عبور ازش می تونه تمام ِ منُ زیر و رو کنه
وقتی موهام ُ تیغ زدم، شنیدم که بهم گفتن جسور، پر دل و جرات، یکی هم گفت خُلی و اون یکی گفت کله خر
امروز وقت ِ ژوژمان ِ لباسم که مانتوی ِ سبزمُ پوشیده م و مقنعه از سر کندم، همه با چشمای ِ وحشت زده بهم نگاه کردن و من با بی خیالی رو به روی ِ آینه ایستادم و جلوی ِ مانتوم رُ سوزن زدم
تنها یکی از بچه ها که باهام صمیمی تر ِ اومد کنارم ُ گفت شادی جان اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟
وقتی بهش نگاه کردم رنگش پریده بود
اول لبخند زدم و بعد خندیدم، به صورتش، به وحشتش
بهش گفتم یه نگاه به صورتت بنداز، چرا انقدر وحشت کردی؟
گفت برای اینکه یه آدم عاقل همچین کاری نمی کنه مگه اینکه اتفاق بدی براش افتاده باشه
بازم بهش لبخند زدم
چی داشتم که بهش بگم؟ وقتی چیزی برای ِ فهموندن نیست
من فقط دلم خواست از چهارچوبایی که تعیین کردن برامون، یه ذره بگذرم، یه ذره جا به جا شم توی ِ این دایره ی قرمز
من نفسم گرفته... من نفسم بند اومده
 ...
توی ِ بیست و پنج سال عمری که از خدا گرفتم، کدوم آدمی رُ در به در کردم که حالا انقدر بی قرارم و آروم نمی گیرم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر