۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

چهره ی کریهه ی واقعیت




نفسِ ت تو سینه حبس می شه، شاید برا چند ثانیه، شایدم برایِ همه ی لحظه هایی که تویِ خواب بودی... تمامشُ با یه "اُه" می دی بیرون
و سکوتُ سکوتُ سکوت
یه چیزی تویِ تمامِ تو، نه تن، که روحِ ت تکون می خوره. که یه هو از خوابی که سالهاست توش غرق بودی بیدار می شیُ با خودت تکرار می کنی " نه، حقیقت نداره، حقیقت نداره، این تنها احساسِ منِ، برداشتِ منِ، فکرِ منِ" اما خودتم می دونی که احساست هیچ وقت بهت دروغ نگفت
ه
چشماتُ بر می داری از روشُ می بندی، با دو تا دستات محکم کنارایِ سرتُ فشار می دی تا دردت تسکین پیدا کنه، که فکرت متمرکز شهُ حواست سرِ جاش بیاد اما می دونی پُشتِ پلکات حقیقتِ غیرِ قابلِ انکاری وجود داره که با این کارا از بین نمی ره، حالا تا خودِ خدا هم چشاتُ ببند، محو نمی شه
گیجیُ رخوت کم کم جاشُ به تنفر می ده، تنفرُ انزجاری که تا تویِ گلوت بالا اومدهُ مزه ی تلخشُ می فهمیُ می خوای که می تونستی تمامشُ بالا بیاری که نمی شه. بُغضِ سمج راهِ همه ی اینا رُ بستهُ مثه یه گلوله بالا و پایین می ره
دستتُ هِی از رویِ سینه ت تا گلوت فشار می دی - به عادت همیشگی که چه تویِ خوشی چه غم دستتُ می زاشتی رو قلبتُ می دونستی یه تیکه از خدایی که داری اونجاست. با شنیدنِ صدای ضرباتش آروم می شدی - اما این بار آرامشی نیس، انگاری می خوای بندازیش بیرون بابتِ تمامِ این حسِ حقارتی که داری
صدایِ خُرد شدن توی گوشِت پیچیدهُ دلت می خواست با تمامِ وجودت داد بزنی بلکه این غم از رویِ شونه هایِ تو برداشته شه که نمی شه. که نمی تونی. که تمامِ راهُ دویدیُ حالا به هن هن افتادیُ خم شدی
چهره ی کریه واقعیت پیشِ چشمایِ بسته - یا بازت - داره می خندهُ هیچ کاری از دستت بر نمیاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر